به آینه مینگرم
شخصی در آینه پیداست
به راستی او کیست!؟
آیا من او را میشناسم!؟
نقابی بر چهره دارد
من
از دیدن چهره پشت آن نقاب میترسم!
دوست دارم
باور کنم این چهره واقعی من است
آری!
من باور دارم این چهره واقعی من است
شاید این آشکارترین دروغیست
که به خود میگویم!
امروز از من خواستن
که پشت آن نقاب را ببینند
به دنبال چه میگردند!؟
در روشنترین خانهها هم
چند گوشه تاریک خواهی یافت!
داستان از این قراره که یه پسر، بعد یه صبح بارونی میبینه یه جعبه براش اومده که توش یه تابلو نقاشی نیمه کارس
بعد اون یه سری اتفاقات ترسناک براش میوفته که باعث مرگ خانوادهش میشه
بعد که ازش میپرسن چرا خانوادت مردن، اون یه داستان عجیب غریب براشون تعریف میکنه که با عقل جور در نمیاد
برا همین میفرستنش تیمارستان
این متن وسط داستان، توسط کسی که داره اون بلا ها رو سرش میاره گفته میشه
بعد اخر داستان درحالی تموم میشه که پسره، توی یه دفتر مینویسه به آینه مینگرم
درواقع یه جورایی به نظر میاد کسی که این بلاها رو سرش اورده خود ایندشه
بعد از این ور این سوال براش پیش میاد که چرا خودش باید اینجور خودش رو زجر بده
تو یه تیکه از داستان بهش میگه برای خودت دشمن خلق نکن همونطور که من برات دشنمی نیافردیم
ولی یکم قبل ترش به یه نفر دیگه میگه من موفق شدم، یا بهتر بگم ما موفق شدیم