من در کوی غریبانه و در اتاق درویشانهی خود، بیرهگذری ماندهام
بیرمق، مینویسم از بغض نشکسته و سنگینی در گلویم؛ گمان میبرم قلم با ریتم قلبم جور میشود!
سوختن را بهای پختن، دانستم و دانستن را بهای خواستن...
در چشمان بیسو به اطراف خیره میشوم
فضای شطرنج مانندی ترسیم میشود...
حس شیری را دارم که در اطراف کفتارهای ببر نما، احاطه شده!
و هر دم غرشش برپاست!
تو بد میکنی تا ذهن بیمارت تغذیه کند، از حس خبیثانهی درونت تا سیر شود بت درونت!