
بیا مثل قدیم هر چه هست دور بریزیم
کدورتها را، غصه ها را
بیا مانند آن روزها شانههایت را برای مدت کوتاهی به من قرض بده
چای دبش باشد.
تیلههای ته جیبِ تو باشد.
اتش زغال کرسی به راه باشد.
شال گردن بافت مادربزرگ باشد.
و... .
بدیها نباشند و خوبیها به راه
من اندکی خودم را کم دارم این روزها.
عجیب، یاد قدیم در سرم جولان میدهد.
عجیب یاد آن روزها، دلم را هوایی کرده.
تیله بازی و شرط بر سر خوابیدن کنار مادربزرگ.
آخ کجایی که ببینی نه مادر بزرگ و شالش ماندهاند نه کرسی و زغالش
نه از تیلههای جا خوش کرده در حیبهایت خبری هست؛نه ازتویی که شانههایت، مأمن آرامشم بود.