اقبال خوش معاشقه کرده با حزینِ روزگار
اقبال خوش گر بیاید میسازد تو را آموزگار
اقبال بد گر بیاید، چون قاضی ماهیتیست
مستمند آدمی را چو هرماس میکند غبار
((پروانگی))
بال پرواز خواهم، برای مطار حزن نیست
بال پروازی چو پر نیست که شود هست
گویند که گر شود، بال و پری نمانده ز تو
از هستی روزگار گویند که چو آتشیست
(غبار فراموشی)
خود بینی آمد و ربود خاک سهل انگاری را
پارهای ابر، آن پهنای خشک بیمهر را؛
طوفانی کرد و درهم شد خاک و آب
خاک مرده، نگاهم را کرد حیران کرد بدین را
هر چه نواختم نشد آن ذهن یادآور تو
گرمایش عشق شد پیلهی فراموشیِ بیتو
نالیدم از بیوفایی خاطرم، خندید و هیچ مگفت
چنان گلی خاردار را یافتم که بود آن گل مال تو
آتش بر سر غبار عشقت را بر بوم کشیدم
قطعهای فراموشی، چو ستاره کنارش خطاطی کردم
زهرت را همچو شرابی فراموشی به خورد دلدادهام
و رنگی از جوهر سیاه رنگ به رویت پاشیدم