GOLDEN

مدیر بازنشسته ادبیات
کاربر VIP
Mar 15, 2024
298
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو از او دور شد ایام شباب

دید کش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید

باید از هستی دل بر گیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد

خواست تا چاره ی ناچار کند
دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چاره ی کار
گشت بر باد سبک سیر سوار

گله کآهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت، پر ولوله گشت

وآن شبان، بیم زده ، دل نگران
شد پی بره ی نوزاد ، دوان

کبک، در دامن خاری آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت

آهو اِستاد و نگه کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید

لیک صیاد ، سر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت

چارهٔ مرگ، نه کاریست حقیر
زنده را دل نشود از آن سیر

صید هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صیاد نبود

آشیان داشت بر آن دامن دشت
زاغکی زشت و بد اندام و پلشت

سنگ‌ها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده

سال‌ها زیسته افزون ز شمار
شکم آکنده ز گند و مردار

بر سر شاخ ورا دید عقاب
ز آسمان سوی زمین شد به شتاب

گفت: کای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز ، مرا کار افتاد

مشکلی دارم اگر بگشایی
بکنم آن چه تو می فرمایی

گفت: ما بنده ی در گاه توییم
تا که هستیم هواخواه تو ییم
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Neil I

GOLDEN

مدیر بازنشسته ادبیات
کاربر VIP
Mar 15, 2024
298
بنده آماده بوَد ، فرمان چیست ؟
جان به راه تو سپارم جان چیست ؟

دل، چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آید که ز جان ، یاد کنم

این همه گفت ولی با دل خویش
گفت و گویی دگر آورد به پیش

کاین ستمکار قوی پنجه، کنون
از نیاز است چنین زار و زبون

لیک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود

دوستی را چو نباشد بنیاد
حزم را باید از دست نداد

در دل خویش چو این رای گزید
پر زد و دورترک جای گزید

زار و افسرده چنین گفت عقاب
که :‹‹ مرا عمر ، حبابی‌ست بر آب

راست است این که مرا تیز پر است
لیک پرواز زمان تیز تر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ، ایام از من بگذشت

گرچه از عمر ، ‌دل سیری نیست
مرگ می آید و تدبیری نیست

من و این شهپر و این شوکت و جاه
عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

تو بدین قامت و بال ناساز
به چه فن یافته ای عمر دراز ؟

پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت

لیک هنگام دم باز پسین
چون تو بر شاخ شدی جایگزین

از سر حسرت با من فرمود :
کاین همان زاغ پلید است که بود

عمر من نیز به یغما رفته است
یک گل از صد گل تو نشکفته است

چیست سرمایه ی این عمر دراز ؟
رازی این‌جاست، تو بگشا این راز››

زاغ گفت : ‹‹ ار تو در این تدبیری
عهد کن تا سخنم بپذیری

عمرتان گر که پذیرد کم و کاست
دگری را چه گنه؟ کاین ز شماست

ز آسمان هیچ نیایید فرود
آخر از این همه پرواز چه سود؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Neil I

GOLDEN

مدیر بازنشسته ادبیات
کاربر VIP
Mar 15, 2024
298
پدر من که پس از سیصد و اند
کان اندرز بُد و دانش و پند

بارها گفت که بر چرخ اثیر
بادها راست فراوان تاثیر

بادها کز زبر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند

هر چه از خاک ، شوی بالاتر
باد را بیش گزندست و ضرر

تا بدانجا که بر اوج افلاک
آیت مرگ بوَد ، پیک هلاک

ما از آن سال بسی یافته ایم
کز بلندی ، ‌رخ برتافته ایم

زاغ را میل کند دل به نشیب
عمر بسیارش ار گشته نصیب

دیگر این خاصیت مردار است
عمر مردار خوران بسیار است

گند و مردار بهین درمان ست
چاره ی رنج تو زآن آسان ست

خیز و زین بیش ، ‌ره چرخ مپوی
طعمه ی خویش بر افلاک مجوی

ناودان ، جایگهی سخت نکوست
به از آن کنج حیاط و لب جوست

من که صد نکته ی نیکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم

خانه ، اندر پس باغی دارم
واندر آن گوشه سراغی دارم

خوان گسترده ی الوانی هست
خوردنی های فراوانی هست ››
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Neil I

GOLDEN

مدیر بازنشسته ادبیات
کاربر VIP
Mar 15, 2024
298
آنچه زآن زاغ چنین داد سراغ
گندزاری بوَد اندر پس باغ

بوی بد، رفته ازآن، تا ره دور
معدن پشه ، مقام زنبور

نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو دیده از آن

آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر سفره ی خود کرد نگاه

گفت: ‹‹ خوانی که چنین الوان است
لایق محضر این مهمان است

می کنم شکر که درویش نی ام
خجل از ماحضر خویش نی ام ››

گفت و بشنود و بخورد از آن گند
تا بیاموزد از او مهمان ، پند

عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر

ابر را دیده به زیر پر خویش
حیوان را همه فرمانبر خویش

بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر

سینه ی کبک و تذرو و تیهو
تازه و گرم شده طعمه ی او

اینک افتاده بر این لاشه و گند
باید از زاغ ، بیاموزد پند

بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماری دق یافته بود

دلش از نفرت و بیزاری ، ریش
گیج شد، بست دمی دیدهٔ خویش
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Neil I

GOLDEN

مدیر بازنشسته ادبیات
کاربر VIP
Mar 15, 2024
298
یادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر

فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است

دیده بگشود به هر سو نگریست
دید گردش اثری زین ها نیست

آنچه بود از همه سو خواری بود
وحشت و نفرت و بیزاری بود

بال بر هم زد و بر جست ازجا
گفت : کای یار ببخشای ، مرا

سال‌ها باش و بدین عیش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز

من نی ام درخور این مهمانی
گند و مردار ، تو را ارزانی

گر در اوج فلکم ، باید مرد
عمر در گند به سر نتوان برد ››

شهپر شاه هوا ، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک ، همسر شد

لحظه‎ یی چند بر این لوح کبود
نقطه ‎یی بود و سپس هیچ نبود
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Neil I

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 2) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 1) «جزئیات دقیق بازدیدها»

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
7
بازدیدها
198
بالا