1. Tifani

    درحال تایپ رمان توفش | ملیکا قائمی کاربر انجمن چری بوک

    لحظه‌ای بعد، احمد نگاهش را چرخاند و برای اولین بار، چشم‌هایش به خاتون رسید. خاتون حس کرد نفسش در سینه حبس شد. او... چرا همیشه این‌قدر مطمئن به نظر می‌رسید؟ چرا انگار همه‌چیز، طبق نقشه‌ی او پیش می‌رفت؟ لبخند محوی روی لب‌های احمد نشست؛ اما این لبخند، از آن لبخندهایی نبود که آدم را آرام کند. بیشتر...
  2. Tifani

    درحال تایپ رمان توفش | ملیکا قائمی کاربر انجمن چری بوک

    - نه، اون یه سرگرد خطرناک و حیله‌گره که تو رو توی بازیش انداخته و بدتر اینکه... تو اینو می‌دونی. چیزی درون خاتون به لرزه افتاد. قبل از اینکه بتواند پاسخی بدهد، ناگهان صدای فریادی در محوطه پیچید: - آزادی! آزادی! هر دو دختر، هم‌زمان برگشتند. از انتهای حیاط، گروهی از دانشجویان، با شعارهایی بلند، به...
  3. Tifani

    درحال تایپ رمان توفش | ملیکا قائمی کاربر انجمن چری بوک

    *** صبح، سرد و نمناک از راه رسیده‌ بود. نور خورشید هنوز زورش نمی‌رسید تا پرده‌ی مه را کنار بزند و شهر را از سیاهی شب جدا کند. درختان کهن دانشگاه، با برگ‌های زرد و نارنجی‌شان، از بادهای پاییزی می‌لرزیدند و گنجشک‌ها، بی‌حوصله میان شاخه‌ها جابه‌جا می‌شدند. خاتون، با گام‌هایی محکم و تند، از کنار...
  4. Tifani

    درحال تایپ رمان توفش | ملیکا قائمی کاربر انجمن چری بوک

    ماه، پشت توده‌های ابر پنهان شده‌ بود. شب، به تاریکی مطلق فرو نرفته‌ بود؛ اما درون اتاق خاتون، سیاه‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. روی تشک کهنه‌ی کنار پنجره نشسته‌، پاهایش را جمع کرده و چانه‌اش را روی زانوهایش گذاشته بود. چشم‌هایش؟ خیره به سایه‌های لرزان روی دیوار. سایه‌هایی که هر چه بیشتر به آن‌ها...
  5. Tifani

    ممنون عزیزم

    ممنون عزیزم
  6. Tifani

    درحال تایپ رمان توفش | ملیکا قائمی کاربر انجمن چری بوک

    شب، آرام روی شهر خیمه زده‌ بود؛ اما هوا هنوز بوی خیسی و دود می‌داد. نسیمی که از میان کوچه‌های تنگ می‌وزید، گرمای پاییزی داشت، اما برای خاتون، همه‌چیز یخ کرده‌بود. نفس‌هایش هنوز عمیق بود و قلبش هنوز بی‌قرار. اما این اضطراب، با هر تپش، داشت شکلی متفاوت به خود می‌گرفت. انگار که چیزی درونش، در حال...
  7. Tifani

    درحال تایپ رمان توفش | ملیکا قائمی کاربر انجمن چری بوک

    - قهوه لازم نیست، موسیو. از کافه بیرون زد. هوا هنوز شرجی بود، اما او بدنش سرد شده‌بود. احمد اینجا بود و این یعنی هیچ‌جا از او در امان نیست. یعنی به هیچ جان‌کندنی بیخیالش نمی‌شود. اما بد ماجرا، احساسات بی‌ثبات عقل و قلبش، در این روزها بود. احساس می‌کرد زمین زیر پایش لغزنده است. انگار آن شاخه گل...
  8. Tifani

    درحال تایپ رمان توفش | ملیکا قائمی کاربر انجمن چری بوک

    *** « فراموشش کن. تموم شد. فقط یه بازی کثیفه. چیزی بیشتر از این نیست.» خاتون این جملات را مدام در ذهنش تکرار می‌کرد. مثل وردی که شاید بتواند آن اتفاق را از حافظه‌اش پاک کند. اما حتی حالا که چند روز گذشته و هوا خنک‌تر شده‌ بود، هنوز رد آتش آن ب*و*سه روی پوستش خودنمایی می‌کرد. از صبح خودش را مشغول...
  9. Tifani

    درحال تایپ رمان توفش | ملیکا قائمی کاربر انجمن چری بوک

    پاییز داشت از راه می‌رسید. هوای گیلان هنوز شرجی بود، اما نسیمی که از پنجره‌ی نیمه‌باز اتاق‌ها می‌گذشت؛ حس خنکی داشت. با این حال، بدن خاتون از درون می‌سوخت. «خیلی زود، تو رو با تمام سرکشی‌هات فتح می‌کنم...» لبش را تر کرد. نه، نباید به این فکر می‌کرد. نباید! قدم‌هایش روی سنگفرش‌های مرطوب به سختی...
  10. Tifani

    باعث افتخاره

    باعث افتخاره
  11. Tifani

    درحال تایپ رمان توفش | ملیکا قائمی کاربر انجمن چری بوک

    باد از میان کوچه‌های باریک می‌گذشت، از روی سنگفرش‌های نم‌گرفته‌ی باران شب گذشته، از لابه‌لای دیوارهای خشتی که بوی خاک و رطوبت از آن‌ها بلند می‌شد. نور کم‌رمق خورشید، با زحمت از میان فاصله‌ی بین ساختمان‌های قدیمی راهش را باز می‌کرد. اما برای خاتون، همه‌چیز در سکوت مطلق فرو رفته‌بود. نفسش در سینه...
  12. Tifani

    درحال تایپ رمان توفش | ملیکا قائمی کاربر انجمن چری بوک

    خاتون هنوز نفسش را در سینه حبس کرده‌بود، انگار که اگر آزادش می‌کرد، چیزی را از دست می‌داد. احمد بی‌هیچ عجله‌ای، با خونسردی قدم برداشت. مسیرش را از میان بازار منحرف کرد. کوچه باریک و نمور بود، با دیوارهای خشتی که بوی خاک باران‌خورده می‌دادند. رد رطوبت شب گذشته هنوز روی سنگفرش‌ها باقی مانده‌بود و...
  13. Tifani

    درحال تایپ رمان توفش | ملیکا قائمی کاربر انجمن چری بوک

    *** بوی نان تازه و عطر خاک باران‌خورده‌ی کوچه‌ها در هم پیچیده‌ بود. بازار هنوز خلوت بود. آفتاب تازه از پشت کوه‌ها سرک کشیده و نور کم‌رمقش روی سقف‌های شیروانی خانه‌های قدیمی افتاده‌ بود. خاتون گوشه‌ی روسری‌اش را محکم‌تر گرفت و از میان بساط دستفروش‌ها عبور کرد. در دلش آشوبی به پا بود. از همان شبی...
  14. Tifani

    درحال تایپ رمان توفش | ملیکا قائمی کاربر انجمن چری بوک

    - واقعا بهش فکر کردی، نه؟ خاتون باز هم پاسخی نداد اما نگاهش می‌گفت که جواب، چیزی جز تأیید نیست. عمو محمد نفس عمیقی کشید. بعد، وقتی دوباره به خاتون نگاه کرد، چیزی در سوسوی نگاهش تغییر کرده ‌بود. انگار که برای اولین بار، دخترکی که جلویش نشسته بود، غریبه به نظر می‌رسید. - تو حاضری این کار رو بکنی؟...
  15. Tifani

    درحال تایپ رمان ایپیتاف گارنت | ملیکا قائمی کاربر انجمن چری بوک

    قدم‌هایش را به سمت محلی که تاکسی انتظارش را می‌کشید، برداشت؛ اما هنوز سرش پایین بود و غرق در افکار درهمش، به اطراف توجهی نداشت. ذهنش مثل گردابی بی‌انتها، پر از سوالات بی‌جواب بود. هنوز در پیچ‌وخم همین فکرها سرگردان بود که با شنیدن نامش از دهان مردی، گویی برق گرفته باشد، ناگهان ایستاد و با وحشت...
بالا