بدوبدو از خونه رفتم بیرون. حرارت خونه هر لحظه بیشتر میشد. تا اینکه به بیرون رسیدم. صداهای مختلف توی گوشم میپیچیدن و انگار هیچی حس نمیکردم. خونهها آتیش گرفته بودن و صدای ترسناک شلیک گلوله میاومد. با چشمهام تکتک افرادی رو که روی زمین افتاده بودن رو از نظر گذروندم. از نونوای روستا گرفته...
بازم اون صدای مهیب و وحشتناک اومد. یکباره یاد حرفای دایی افتادم.
«درحالیکه چهار زانو رو زمین نشسته بودم با کنجکاوی به دایی خیره بودم.
- دایی این چیه؟
دایی که به صندلی چوبی تکیه داده بود، وسیلهی عجیبش رو دستمال میکشید و در همون حالت جوابم رو داد:
- این یه تفنگه.
- تفنگ چیکار میکنه؟
- بهتره...
«آرمین»
مقابل شومینه، به بالشت قرمز مخملی تکیه داده بودم. صدای ترقترق سوختن چوبهای سرخ توی شومینه به گوشم میرسید و گرمای لذتبخشی پوست صورتم رو نوازش میکرد. داشتم مشقهای ضرب و تقسیمم رو مینوشتم و مامان هم توی آشپزخونه، در حال شستن ظرف بود. هنوز تو فکر اتفاقی که برای اِما رخ داده بود، بودم...
همینطور بود. من داشتم گریه میکردم. مگه این کاری نبود که همهی بچهها میکردن؟ مگه الان نباید با گریه مامانم رو صدا میزدم؟ هقهقم بیشتر شد.
- میخوای کمکت کنم؟ فقط بذار دفترت رو با خودم ببرم. قول میدم فردا برش گردونم.
امکان نداره. امکان نداره دفترم رو بهش بدم. اون تا حالا به هیچ کدوم از...
به بقیهی دعواشون گوش ندادم و خواستم از فرصت استفاده کنم و در برم که این دفعه قلوه سنگی که به شونهام خورد، باعث شد جیغ بزنم و روی زمین بیُفتم. درد داره. نمیتونم تحملش کنم. بغض کرده بودم؛ ولی سعی میکردم خودم رو نگه دارم. خدایا کمکم کن هرچه زودتر از این مخمصه رها بشم. خدایا خواهش میکنم...
مقدمه: من یه برادر دارم و تو یه خواهر، ما خانوادهایم. ما با هم بزرگ شدیم، با هم گریه کردیم، و با هم خندیدم! هردومون تنها یک آرزو و یک هدف داریم، محافظت از این خانواده، از مهمترین دارایی زندگیمون. پس ما انتقام میگیریم، انتقام خانوادهای که از دست دادیم. این پیوند بین ما رو محکم نگه میداره، و...