1. رُگآ

    - شما عاشق شدین؟ خندید. از همان خنده‌های غم دار! همانطور که سیگارش را، در زیر سیگاری خاموش...

    ...بیشتر می‌خندد! پدرم به تایید از حرف‌هایش، سرش را تکان می‌داد و خواهرم عقیده داشت عمو سهراب، آلزایمر دارد و چیزی یادش نیست. برای همین می‌خندد. تو بشنو و هیچ نگو عمو جان! من که آلزایمر ندارم! تازه حالم هم، خوب نیست! خندیدم، خندید. و من حس میکردم، گریه‌ی قلب‌هایمان را. #رُگآ_نویس #من_و_عمو_سهراب
  2. رُگآ

    خندیدم و عصایش را به دستش دادم: - بلاخره سبز خواهیم شد. غمگین نگاه کرد، سیگاری که میان دستان...

    ...فاکتور بگیریم؛ وضع چشمانم خوب است._ چگونه غم درون صدای عمو سهراب را حس میکردم و سر تکان میدادم به تاییدِ خاکستر شدنمان. یک جای کار می‌لنگید! یا پدرم عاشق نشده‌بود؛ مادرم سر مرا شیره می‌مالید و خواهرم زیادی بچه بود یا اینکه من و عمو سهراب، دیوانه شده بودیم. نمی‌‌دانم. #من_و_عمو_سهراب #رُگآ_نویس
بالا