آزادنویسی دفتر آزادنويسي شبی در روئیا | اميراحمد

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
دهانم را باز می‌کنم تا معترضانه چیزی بگویم اما با طنین انداختن غرش کامیون نظامی، سپس تیر‌اندازی و جیغ‌های حشره‌مانند از این کار منصرف و به تقلید از الکسیا پشت نفر‌بر زردرنگی که کلمه ارتش روی بدنه بزرگ آن حک شده است پناه می‌گیرم.
با صدایی آمیخته به نگرانی می‌گویم:
- چه خبر شده؟
الکسیا محتاطانه سرش را بالا می‌برد و از پشت بدنه نفربر به اطرافش نگاهی می‌اندازد.
وقتی به تقلید از او این کار را انجام می‌دهم صدای انفجار بزرگی در گوش‌هایم طنین‌انداز می‌شود، سپس کامیون بزرگ مشکی‌رنگی را می‌بینم که سپر جلوی آن با سرعتی زیاد محکم به داخل بدنه مغازه بستنی‌فروشی که چند متر از ما فاصله دارد برخود می‌کند و سر جایش متوقف می‌شود.
پس از مدتی کوتاه نزدیک به آن حشرات غول‌پیکر و بزرگی پدیدار می‌شوند و برخی از آن‌ها در حالی که به مانند انسان روی پاهایشان ایستاده‌اند و مسلسل بزرگی به دست دارند آرام‌آرام به درب عقب کامیون نظامی نزدیک می‌شوند.
ناباورانه و در حالی که نگاهم روی آن‌ها قفل شده است خطاب به الکسیا می‌گویم:
- تو هم می‌بینی؟ انگار بعضی‌هاشون رفتار انسانی دارن!
الکسیا با صدای تردید‌آمیزی می‌گوید:
- آره اما فکر نکنم رفتارشون به انسان عاقل و معمولی شبیه باشه، باید... .
ناگهان صدای انفجار گلوله، سپس داد و فریاد و جیغ‌های حشره‌مانند حرفش را قطع و توجه هر دویمان را به خود جلب می‌کند.
یکی از حشرات با سرعت زمین می‌افتد و در حالی که با کف دست‌های دراز و چنکال‌مانندش بخشی از صورتش را گرفته است بریده‌بریده می‌گوید:
- انسانِ لعن...تی... شلیک... ک... رد... به من... .
حشره‌ای دیگر مسلسلش را با سرعت به طرف بدنه کامیون نشانه می‌گیرد و بدون اتلاف وقت به سمت آن شلیک می‌کند اما به محض تمام شدن گلوله‌هایش او نیز با ضرب گلوله نقش زمین می‌شود.
حشراتی که توانایی سخن گفتن ندارند کنترل خود را از دست می‌دهند، وحشیانه با دهان‌های چنگک‌شکل‌شان به کامیون حمله‌ور می‌شوند و بی‌توجه به زخم گلوله سعی می‌کنند تا وارد آن شوند تا کسی که از داخل کامیون مشغول تیر‌اندازی هست را تکه‌پاره کنند.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
ناگهان در حین آسیب زدن به در و پنجره‌ها و به محض ورودشان کامیون با انفجار گوش‌خراشی منهدم می‌شود موج انفجار حشرات مسلسل به دستی که نزدیک به آن ایستاده بودند را محکم به عقب پرتاب می‌کند.
اجساد در حال سوختن یا دست و پا‌های خونین و تکه‌تکه شده حشراتی که وارد کامیون شده بودند در دور و اطراف آن پخش و پلا می‌شود و خون سیاه‌رنگ غلیظ دور و اطراف اجساد را نقاشی می‌کند.
حشرات مسلسل به دست به آرامی از کف زمین بلند می‌شوند، عده‌ای دستانشان را به سر یا صورت عنکبوت‌مانندشان نزدیک می‌کنند و نگاهشان را روی آتش و دود غلیظی که از کامیون به بالا سرازیر شده است قفل می‌کنند.
ناگهان یکی از آن‌ها با دقت به کامیون آتش‌گرفته و پنجره مغازه مقابلشان نگاهی می‌اندازد و در حالی که با بی‌دقتی همراه دیگر هم‌نوعانش به پنجره‌های مغازه تیر‌اندازی می‌کند می‌گوید:
- انسان! تسلیم شد! وگرنه... .
دوباره تعداد زیادی گلوله به نزدیکی او و افرادش شلیک می‌شود و آن‌ها را وادار می‌کند تا هر یک پشت ماشین، راه‌بند یا تانک فرسوده‌ای پناه بگیرند.
کنجکاوانه از دور نگاهی به مغازه می‌اندازم و می‌گویم:
- اون‌ها به کی دارن شلیک می‌کنن؟ تا حالا ندیده بودم که بتونن حرف بزنن! اصلاً... اصلاً چطوری می‌تونن مثل انسان بایستن و اسلحه به دست بگیرن؟ شاید بهتر باشه که... .
الکسیا به آرامی و بی‌‌آن‌که توجه‌شان را به خود جلب کند با چند قدم کوتاه از پشت نفربر خارج می‌شود و کنار راه‌بند نسبتاً بزرگی که تاکسی خرد شده و خزه‌زده‌ای نزدیک به آن قرار دارد پناه می‌گیرد.
سپس به آرامی و در حالی که با علامت دست از من می‌خواهد تا او را همراهی کنم می‌گوید:
- خب قراره بفهمیم.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
مضطربانه نگاهی به حشرات انداختم و کنجکاوانه خطاب به الکسیا گفتم:
- هِی می‌خوایی چیکار کنی؟
الکسیا بی‌توجه به سوالم می‌گوید:
- فقط همراهم بیا برادر، به زودی خودت متوجه می‌شی.
با قدم‌های آرامی او را از پشت سر دنبال می‌کنم، نزدیک به او و پشت سنگر و مسلسل بزرگی که به توپ ضد هوایی شباهت دارد روی پا‌هایم می‌ایستم، کلت کمری‌ام را از پشت شلوارم بیرون می‌کشم، محتاطانه با بالا آوردن سرم نگاهی به حشرات می‌اندازم و می‌گویم:
- فک نکنم درگیر شدن با اون‌ها عاقلانه باشه، به نظرم باید تا فرصت داریم و ما رو ندیدن از این‌جا دور بشیم.
الکسیا با دقت شدیدی به حشرات و پنجره‌های مغازه نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- تا الان به جز تو و هیولا‌هایی که توی این شهر یا جا‌های دیگه پرسه می‌زنن با انسانی که شبیه به خودمون باشه مواجه نشدم.
یک تای ابرویم را بالا دادم و گفتم:
- تو که زیاد اهل دلسوزی برای کسی نبودی، چی شده که الان... .
نگاه تمسخر‌آمیزی به من می‌اندازد و می‌گوید:
- کی از دلسوزی حرف زد؟ فکر کردی از روی دلسوزی می‌خوام کاری انجام بدم؟ خیلی وقته که دوره این حرف‌ها گذشته.
کنجکاوانه‌تر از قبل به او نگاهی می‌اندازم و می‌گویم:
- پس، پس برای چی می‌خوایی باهاشون درگیر بشی؟
با علامت سر به مسلس‌های کوچک و بزرگی که حشرات به دست گرفته‌اند اشاره می‌کند و می‌گوید:
- هر وقت در رو به رومون باز می‌کنن باید از فرصتی که داریم به درستی استفاده کنیم دِنوِر. گلوله و اسلحه بیشتر یعنی زندگی طولانی‌تر.
چرا ساده‌لوحانه فکر کردم که او قصد دارد انسانی که جانش اکنون در معرض خطر است را نجات دهد؟! همان اول هم می‌دانستم که او اهل دلسوزی کردن برای دیگران نیست و فقط به منافعش فکر می‌کند.
نگاهی به بدنه دیوار مغازه و شیشه‌های شکسته شده‌اش که توسط گلوله‌ اسلحه‌های آن حشرات غول‌پیکر و عجیب آسیب دیده‌اند می‌اندازم و می‌گویم:
- پس چه اون حشرات و چه حتی انسانی که الان توی اون مغازس همشون... .
سریع با خنده‌ای تمسخر‌آمیز پاسخ می‌دهد:
- درست حدس زدی دِنوِر، هر دو طرف می‌میرن تا ما زنده بمونیم!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
گلن‌گدن مسلسل مشکی‌رنگش را محکم عقب می‌کشد، نگاهی به حشرات می‌اندازد و با تنظیم کردن مگسک آن روی سر و بدن حشرات انگشتش را به ماشه نزدیک می‌کند.
چشمش را که پشت ماسک رادیو‌اکتیوی پنهان شده است به دوربین اسلحه‌اش نزدیک و دور و اطراف حشرات را رصد می‌کند، سپس خطاب به من می‌گوید:
- آماده باش، اون سه تا که پشت تانک خزه‌زده پناه گرفتن با من، اون بزرگه هم با تو!
زبانم را روی دهانم می‌کشم و در حالی که سعی دارم اضطراب و نگرانی‌ام را پنهان کنم روبه او می‌گویم:
- وایسا ببینم، چرا بزرگه رو من باید از پا دربیارم؟!
در حالی که به آرامی نفس می‌کشد و سعی دارد تمرکزش را حفظ کند با خنده تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- چون همیشه بزرگ‌تر‌ها باید برای کوچیک‌ها فداکاری کنن! و از اون‌جا که تو از من بزرگ‌تری پس... .
چشمان از حدقه درآمده‌ام را روی او قفل کردم و گفتم:
- تا جایی که می‌دونم تو به ظاهر خواهر کوچیک‌ترم محسوب می‌شدی! الان که فهمیدم خواهرم نیستی نمی‌تونی برای توجیح کارت این حرف رو به زبون بیاری و... .
نگاه تند و خشنش من را از ادامه حرفم منصرف می‌کند.
با سرعت کف دستم را به او نشان می‌دهم و می‌گویم:
- خ..‌. خ... خب... خب باشه... باشه آروم باش... من که چیزی بهت نگفتم، فقط می‌خواستم... .
ناگهان صدای گوش‌خراش گلوله‌ها و جیغ‌های حشره‌مانند متوقف می‌شود، سکوت عمیقی محیط اطرافم را تسخیر و توجه‌‌ام را به خود جلب می‌کند.
در حین این اتفاق صدای زنانه و ملتمسانه‌ای را می‌شنوم که می‌گوید:
- شلیک نکنین! خواهش می‌کنم شلیک نکنین! من تسلیمم! الان میام بیرون!
یکی از حشرات به دستور مافوقش محتاطانه و در حالی که لوله مسلسل براقش را به طرف آن زن نشانه گرفته است وارد مغازه می‌شود، سپس به محض خروجش از مغازه با خشونت شدیدی زن را به نزدیکی هم‌نوعانش پرتاب می‌کند، با یک دست دیگرش جسد خونین مرد سی و شش ساله‌ای که لباس و شلوار مشکی به تن دارد را محکم زمین می‌زند و جمجمه‌اش را زیر پا‌های نوک‌تیز و بلندش متلاشی می‌کند.
سپس نزدیک به زن و در حالی که مسلسلش را روی شقیقه‌ او قرار داده است می‌ایستد و جیغ بلندی سر می‌دهد.
رئیسشان نیشخند تلخی به دهان چنگک‌مانندش می‌نشاند، چند قدم به زن نزدیک می‌شود و مغرورانه می‌گوید:
- انسانِ کج‌فهم! فکر کرد توانست جلوی ما ایستاد؟!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
زن از شدت درد ناله کوتاهی سر می‌دهد، بخشی از شلوار لی مشکی‌رنگش پاره شده و ساعد دست چپش نیز شدیداً آسیب دیده است.
صورتش زیر چرک و کثیفی به سختی پیداست، لباس چهار‌خانه آبی‌ به همراه مو‌های طلایی‌رنگش چهره کثیف و زشتش را کمی قابل تحمل کرده است.
لکه‌های کهنه خون بخش‌هایی از کفش‌های اسپورت سفید‌رنگش را تسخیر کرده و کوله‌پشتی سبز کهنه‌ و نسبتاً بزرگی پشت شانه‌ و کمرش سوار شده است.
او سرفه‌های کوتاهی سر می‌دهد، سپس با نشان دادن کف دست‌های لرزان و خونینش روبه آن‌ها با لحن ملتمسانه‌ای می‌گوید:
- ما نمی‌خواستیم جلوی کسی بایستیم، نمی‌... خواستیم با کسی درگیر بشیم فقط... فقط می‌خواستیم از این‌ شهر بیرون بریم همین... خواهش می‌کنم من... .
سرفه‌های پی‌درپی اجازه نمی‌دهد تا حرفش را کامل بیان کند.
صدایش کمی گرفته و لرزان است و وحشت و نگرانی شدیدی از چشمانش ساطع می‌شود.
حشره‌ای که لبخند پیروز‌مندانه زده بود دهان عنکبوت‌مانندش را آرام به چهره وحشت‌زده و خشک زن نزدیک می‌کند و می‌گوید:
- فکر کرد با احمق طرف بود؟! حقیقت را گفت یا به سرنوشت دوست دچار شد؟
زن سرفه‌های عمیقی سر می‌دهد، خون سرخ‌رنگ را از داخل دهانش به بیرون تف می‌کند و با صدایی که خواهش و نا‌توانی از آن موج می‌زند می‌گوید:
- حقیقت رو... حقی...قت رو بهتون... گ... فتم... فقط با همکارم می‌خواستیم از این شهر بیرون بریم.
یکی از حشرات که قدی بلند و بدنی سیاه و مورچه‌مانند دارد جیغ بلندی سر می‌دهد، خشمگینانه با حالتی تهدید‌آمیز و به قصد کتک زدن دستش را به صورت زن نزدیک می‌کند و بلند فریاد می‌کشد:
- دروغ گفت به ما! ما حقیقت خواست! حقیقت گفت زود وگرنه... .
زن که طاقتش تمام شده است با تمام وجود فریاد می‌کشد:
- حقیقت رو بهتون گفتم! چندبار باید حرفم رو تکرار کن... .
با طنین انداختن صدای شلیک تیر هوایی خفه می‌شود و سرش را غمگینانه پایین می‌اندازد.
حشره‌ای که رهبرشان محسوب می‌شد دست از شلیک بر می‌دارد و با صدایی تهدید‌آمیز می‌گوید:
- حال که همکاری نکرد پس با زبان دیگر با تو حرف زد.
با سرعت یکی از اسلحه‌هایش را غلاف می‌کند، سپس به کمک دست سرخ‌رنگ و خونینش گلوی زن را محکم می‌فشارد و او را از روی زمین بلند می‌کند.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
بدن تکیده و لاغر زن با سرعت شروع به دست و پا زدن می‌کند، سپس پس از گذشت مدت کوتاهی آرام‌آرام ضعیف و ناتوان می‌شود.
از بدن زخمی و چهره‌ی روبه مرگش به خوبی پیداست که دیگر امیدی به رهایی ندارد و با تمام وجود به استقبال مرگ و نیستی می‌رود.
نگاهی به الکسیا می‌اندازم و می‌گویم:
- نمی‌خوایی کاری کنی؟
الکسیا بی‌خیال از صحنه مقابلش نفس‌های شمرده و کوتاهی می‌کشد، سپس با لحن نصحیت‌آمیزی می‌گوید:
- آروم باش برادر، باید قدم به قدم جلو بریم. هر چیزی به وقتش انجام میشه. عجله کردن ممکنه سر هر دومون رو به باد بده.
مضطربانه نگاهی به زن که چهره‌اش از شدت خفگی سیاه و کبود شده است می‌اندازم.
مدتی سکوت می‌کنم، سپس نگران‌تر از قبل می‌گویم:
- داریم وقت رو از دست می‌دیم. چیزی نمونده کارش رو بسازن.
الکسیا توجهی به حرفم نمی‌کند، انگار اصلاً برایش مهم نیست که مقابلش چه اتفاقاتی در حال رخ دادن است.
حشره با لذت و خنده‌های دردناکی چهره روبه مرگ زن را رصد می‌کند، سپس او را محکم زمین می‌زند، بالای سر زن می‌ایستد و پای نوک‌تیزش را بالا می‌آورد تا او را به سبک همکارش از پا درآورد.
در حین این کار با صدای هشدار‌آمیزی خطاب به زن که نفس‌هایش به شماره افتاده‌اند و به سختی می‌تواند بدنش را تکان بدهد می‌گوید:
- آخرین فرصت به تو داد، حقیقت گفت تا آزاد شد.
زن گریه‌کنان ناله بلندی سر می‌دهد، بدنش را با تحمل دردی شدید به سمتی می‌چرخاند و در حالی که سعی دارد از پای نوک‌تیز حشره فاصله بگیرد با لحن ملتمسانه‌ای بریده‌بریده می‌گوید:
- حقی...قت... رو... به...تون... گفتم... می‌خواستم از شهر خارج بش... .
سرفه‌های بلندی سر می‌دهد، پلک‌هایش به آرامی بسته می‌شوند و بدنش لحظه‌ای کوتاه از حرکت باز می‌ایستد.
با باز و بسته شدن ضعیف پلک‌هایش حشره لبخند تلخی به دهانش می‌نشاند و می‌گوید:
- که این طور، پس خودت خواست با تو این کار کرد.
با سرعت پایش را پایین می‌آورد تا جمجمه زن را سوراخ کند، ناگهان صدای انفجار گلوله در نزدیکی‌ام گوش‌هایم را آزار می‌دهد و توجه‌ام را به خود جلب می‌کند.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
به محض برخورد نگاهم به نوک لوله اسلحه الکسیا سرم را چرخاندم و به زن نیمه‌جان، حشره و افرادش نگاهی انداختم.
سوراخی نسبتاً بزرگ بخشی از پای نوک‌تیز حشره را زخمی کرده بود و خون سفید‌رنگ آرام‌آرام از لای زخم گلوله به بیرون سرازیر می‌شد.
حشره فریاد‌زنان تعادلش را از دست داد و محکم زمین افتاد.
به محض این اتفاق افرادش هر یک با سرعت پشت ماشین، تانک یا راه‌بندان فرسوده و ترک‌برداشته‌ای پناه گرفتند.
برخی بی‌هدف به سمتی شلیک کردند و برخی دیگر محتاطانه از پشت سنگرشان به منبع شلیک گلوله نگاهی انداختند.
رئیسشان در حالی که سعی داشت از روی زمین بلند شود جیغ گوش‌خراشی سر داد و با صدای نگرانی گفت:
- انسان‌ها شبیهخون زد، شلیک کرد به طرفشان.
یکی از آن‌ها که بدنی کشیده، لاغر و استخوانی داشت با سرعت روی سقف بالگرد خزه‌زده‌ای رفت و اطرافش را بررسی کرد.
سپس به محض رصد کردن من بدون اتلاف وقت بارانی از گلوله را به سمتم شلیک کرد.
با سرعت سینه‌خیز شدم و در حالی که پشت راه‌بندان بزرگی پناه گرفته‌ بودم بی‌هدف به نزدیکی‌ پایش تعدادی گلوله شلیک کردم.
حشره با سرعت مکانش را تغییر داد و نزدیک به مجسمه خراب و خزه زده که به انسان نظامی شباهت داشت ایستاد.
جیغ بلندی سر داد و لوله اسلحه‌اش را به طرفمان نشانه گرفت تا با کشیدن ماشه شلیک کند اما پیش از آن که موفق به این کار شود با برخورد گلوله به یکی از دست‌هایش از این کار منصرف شد و در حالی که فوش و ناسزا می‌داد مکانش را عوض کرد.
یکی دیگر از آن‌ها خشمگینانه تعدادی از ماشین‌های زنگ‌زده اطراف را به طرفمان پرتاب کرد و در حالی که سعی داشت تا فاصله‌اش را با ما کوتاه کند آرام‌آرام نزدیک‌مان شد اما در چند قدمی‌مان با شلیک تعداد زیادی گلوله به سر و صورتش تعادلش را از دست داد و نعره‌زنان زمین افتاد.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
به تقلید از الکسیا هر چند دقیقه مکان سنگرم را تغییر می‌دهم و برای در امان ماندن از حمله گلوله‌ یا چاقو و قمه‌های تیزشان پشت ماشین یا وسیله نقلیه دیگری پناه می‌گیرم.
الکسیا در حالی که مشغول تعویض کردن خشاب اسلحه‌اش است از پشت ماشین فرسوده و خاکی‌رنگ نگاهی به محیط مقابلش می‌اندازد.
ناگهان با رد شدن قمه تیز و بزرگی از کنار صورتش و فرو رفتن آن به داخل تایر فرسوده ماشینی سوخته سرش را با سرعت پایین می‌آورد و دوان‌دوان مکانش را عوض می‌کند.
حشره‌ای که برای رصد کردنمان روی سقف هلیکوپتر ایستاده بود با چابکی تعدادی از ماشین‌ها را با ضربات دست‌های نوک‌تیزش کنار می‌زند و خودش را به او نزدیک می‌کند تا با ضرب قمه کارش را یک‌سره کند.
اما با جاخالی سریع الکسیا سپس شلیک هم‌زمان هر دویمان به شکم، بازو و چهره ترسناکش با سرعت تعادلش را از دست می‌دهد، روی سقف تانک فرسوده‌ای سقوط می‌کند و پس از مدتی دست و پا زدن سر جایش آرام می‌گیرد.
حشره باقی مانده با مشاهده این صحنه از شدت خشم هر دویمان را به ناسزا می‌بندد و بی‌هدف به دور و اطرافمان شلیک می‌کند.
صدای برخورد گلوله به شیشه ماشین و کامیون‌ها یا پنچر شدن تایر پشت سر هم در گوش‌هایم تکرار می‌شود.
وقتی متوجه می‌شوم که گلوله‌هایش تمام شده و قصد دارد خشاب تعویض کند لوله اسلحه‌ام را به سمتش نشانه می‌روم و انگشتم را به ماشه نزدیک می‌کنم اما الکسیا زود‌تر از من وارد عمل می‌شود و با شلیک تعداد زیادی گلوله به سر حشره او را نیز از پا در می‌آورد.
لحظه‌ای کوتاه با عصبانیت به الکسیا نگاه می‌کنم، او بی‌توجه به خشمم خنده تمسخر‌آمیزی سر می‌دهد و می‌گوید:
- خیلی کند شدی برادر، به نظرم بهتره که... .
دستی به اسلحه‌ام می‌کشم و می‌گویم:
- من کند نشدم فقط... .
ناگهان محکم زمین می‌افتم، با چرخاندن بدنم دهان چنگک‌مانند و چهره زشت و ترسناک حشره‌ای که قصد کشتن زن را داشت مقابل چشمانم قرار می‌گیرد و موجی از خشم، ترس و نفرت را به بدن استخوانی‌ام تزریق می‌کند.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Abra

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
در حالی که به خود گارد گرفته‌ام و سعی دارم صورتم را از حمله دهان زشت و ترسناک حشره دور کنم خطاب به الکسیا با صدایی آمیخته به خواهش و نگرانی می‌گویم:
- لعنتی چر... ا... چرا وایسادی؟! زود‌باش به طرفش شلیک کن. هی مگه با تو نیستم؟!
الکسیا در حالی که روی بدنه پوسیده ماشین رنگ و رو رفته‌ای نشسته است و به لوله اسلحه‌اش ور می‌رود روبه من با لحنی که به بی‌خیالی شباهت دارد می‌گوید:
- بهت چی گفتم دِنوِر؟ بزرگ‌تر‌ها باید برای کوچیک‌تر‌ها فدا‌کاری کنن. باهم قرار گذاشتیم که تو دخل رئیسشون رو بیاری و من دخل افرادش رو.
معترضانه فریاد می‌کشم:
- چی؟! ما کی هم‌چین قراری گذاشتیم؟! تو خودت گفتی که... .
دست و پا زدن‌ها و تلاش‌هایم برای فاصله گرفتن از دهان حشره غول‌پیکر مرا از ادامه حرف‌هایم منصرف می‌کند.
الکسیا بی‌توجه به من از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:
- من چیزی نگفتم!
با چشمان از حدقه درآمده‌ام نگاه تندی به او می‌اندازم، لحظه‌ای کوتاه منتظر می‌مانم تا شاید نظرش عوض شود و به قصد کمک به من کاری کند اما زمانی که پی می‌برم نمی‌خواهد کاری برایم انجام دهد تقلایم را چند برابر می‌کنم و در حالی که سعی دارم دستم را به اسلحه‌ام نزدیک کنم خشمگینانه فریاد می‌کشم:
- اصلاً گور پدرت! خودم یه کاری می‌کنم.
با برخورد کف پوتین‌های نظامی‌ پایم به چهره حشره برای لحظه‌ای کوتاه فاصله‌ام را با او بیشتر می‌کنم و با برداشتن اسلحه‌ام لوله آن را روی چهره اخم‌آلود حشره تنظیم می‌کنم تا با فشردن ماشه کارش را یک‌سره کنم اما پیش از آن که موفق به این کار شوم او با چابکی پایم را می‌گیرد، مرا به طرف خودش روی زمین می‌کشد و سعی می‌کند تا به کمک دهان تیز و چنگک‌شکلش صورتم را پاره کند.
در آخرین لحظات چاقوی تیز و بزرگم را که به کنار شانه‌ام متصل است از غلاف بیرون می‌کشم، سپس نوک تیز و برنده آن را محکم به داخل دهان و چشم سرخ و توری‌شکل حشره مقابلم فرو می‌کنم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Abra

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
به محض این اتفاق حشره مقابلم ضجه بلندی سر می‌دهد، سپس دست و پا‌زنان از من فاصله می‌گیرد و در حالی که نگاه کینه‌ورزانه‌اش روی من قفل شده است بلند فریاد می‌کشد:
- به زودی هم‌دی... گه رو... دید! منتظر بود بر...رای... انتقام از انسان!
به محض پایان سخنش پشت به من می‌کند، روی سقف فرسوده تاکسی سوخته‌ و خزه‌زده‌ای می‌رود، بال‌زنان به هوا می‌پرد و پرواز‌کنان در لابه‌لای سقف ساختمان‌ها ناپدید می‌شود.
نفس‌نفس‌زنان بدنم را به سمتی می‌چرخانم و با فشار آوردن به دست و پا‌های خسته‌ام از روی زمین بلند می‌شوم.
بزاق دهانم را محکم به پایین قورت می‌دهم و خطاب به الکسیا با لحن دلخورانه‌ای می‌گویم:
- ممنون بابت کمکت.
الکسیا بی‌توجه به خشم و عصبانیتم با صدای تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- قابلت رو نداشت برادر.
بی‌توجه به تپش سریع قلبم چند قدم به اسلحه‌ام نزدیک می‌شوم، آن را از روی زمین خاک‌خورده و ترک‌برداشته برمی‌دارم.
الکسیا در حالی که مشغول بررسی کردن جسد خونین و بی‌جان یکی از آن حشرات خون‌خوار است مسلسل مشکی‌رنگی که نزدیک پایش روی زمین افتاده است را بر‌میدارد و در حالی که مشغول بررسی کردنش است با خوش‌حالی و لحن ذوق‌زده‌ای می‌گوید:
- این‌ها رو باش، این نوع اسلحه‌ها هیچ‌ کجای شهر پیدا نمی‌شن، عده کمی هستن که هم‌چین اسلحه‌هایی همراهشون باشه.
در حالی که سعی دارم صدایم به خوش‌حالی شباهت داشته باشد می‌گویم:
- حق با توئه الکسیا، فقط دقت نکردی که بعضی از این سلاح‌ها خیلی سنگین و بزرگن؟ جز اسلحه چیز‌های با‌ارزش‌تری هم هست.
بی‌توجه به حرفم می‌گوید:
- انقدر چرت نگو برادر، هر چقدر مهمات و سلاح‌هامون بیشتر باشه احتمال زنده بودنمون هم بیشتر میشه.
در حین بررسی کردن خشاب مسلسل نگاهی به پشت سرم می‌اندازد، وقتی رد نگاهش را دنبال می‌کنم با چهره زخمی، نیمه‌جان و وحشت‌زده زنی که توسط حشرات مورد اذیت و آزار قرار گرفته بود مواجه می‌شوم.
پلک‌هایش نیمه‌باز مانده و به سختی می‌تواند اعضای بدنش را تکان دهد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Abra
بالا