1. سایه مولوی

    درحال تایپ رمان زعم و یقین |اثر سایه مولوی کاربر انجمن چری بوک

    - جدی نمیگی رزی؟ صدای خنده‌ی رزی را شنید. - چرا؟ به من نمیاد یه کار درست و حسابی داشته باشم؟ دستش را به ریشه موهایش بند کرد؛ گیج بود و در عین حال خوشحال! - نه منظورم این نبود، آخه یهویی... . نفسش را عمیق بیرون داد و گفت: - به هر حال خیلی برات خوشحالم! خوشحال بود برای رزی، برای رفیقی که می‌دانست...
  2. سایه مولوی

    درحال تایپ رمان زعم و یقین |اثر سایه مولوی کاربر انجمن چری بوک

    سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و به روبه‌رو نگاه می‌کرد. در این بین موسیقی شش و هشت قدیمی که از ضبط پراید درب و داغان سودی پخش می‌شد به خنده می‌انداختش. دستی دور لبش کشید تا لبخندش را پنهان کند. نمی‌دانست این دختر از همان اول چنین اخلاقی داشته یا گشتن با پایین شهری‌ها تا این حد رویش تأثیر...
  3. سایه مولوی

    درحال تایپ رمان زعم و یقین |اثر سایه مولوی کاربر انجمن چری بوک

    پشت میز تحریر کهنه‌ی تنها اتاقِ خانه‌ی کوچکشان نشسته‌ بود و درس می‌خواند. صدای قهقه‌های مستانه‌ی قادر و رفیق‌هایش را از بیرون می‌شنید. بی‌حوصله نگاهش را از پنجره به حیاط دوخت، هر وقت دوستان قادر به خانه‌شان می‌آمدند مجبور بود در اتاق بماند و در را قفل کند. کلافه بود؛ سروصداهایی که از بیرون...
  4. سایه مولوی

    درحال تایپ رمان زعم و یقین |اثر سایه مولوی کاربر انجمن چری بوک

    کنار بار ایستاد و بی‌توجه به مرد و زن‌هایی که یک‌به‌یک می‌آمدند و جام‌هایشان را از نوشیدنی‌های روی بار پر می‌کردند، برای پیدا کردن رزی سر چرخاند. نمی‌خواست دوباره از او غافل شود و اتفاق دفعه‌ی قبل برایشان تکرار شود. او را دید که کنار زن جوانی ایستاده ‌بود و صحبت می‌کرد؛ کمی آنطرف‌تر در پیست رقص...
  5. سایه مولوی

    درحال تایپ رمان زعم و یقین |اثر سایه مولوی کاربر انجمن چری بوک

    مثل هربار اولین چیزی که پس از ورود به ویلا به چشم می‌خورد، زن و مردهایی بودند که روی پیست رقص در هم می‌لولیدند و عده دیگری که با جام‌های شراب از خودشان پذیرایی می‌کردند. کمی آنطرف‌تر هم مردانی شیک‌پوش پشت میزی که برای بازی‌های شرط‌بندی گذاشته شده بود نشسته بودند. این مهمانی‌ها انگار مرکز فساد...
  6. سایه مولوی

    درحال تایپ رمان زعم و یقین |اثر سایه مولوی کاربر انجمن چری بوک

    از پیچ کوچه که رد می‌شد، نگاهش به اِسپورتیج قرمز رنگی که پارک شده بود خورد. ابروهایش را با تعجب بالا پراند، حضور این ماشین مدل بالا آن ‌هم در این محله کمی عجیب به‌نظر می‌رسید! درحالی‌که نگاهش هنوز خیره به ماشین بود، از کنارش رد شد که صدای بوق ماشین از جای پراندش. فحشی زیر لب داد؛ عجب آدم‌های...
  7. سایه مولوی

    درحال تایپ رمان زعم و یقین |اثر سایه مولوی کاربر انجمن چری بوک

    کمی از مواد کتلت را کف دستش پهن کرد و کف تابه گذاشت. هنوز یک‌طرف صورتش گز گز می‌کرد و گوشه‌ی لبش می‌سوخت. پشت دستش را به صورتش کشید، دفعه اولی نبود که چنین اتفاقی می‌افتاد و قطعاً آخرین دفعه هم نبود. دستان کوچک پرهام که دور پایش پیچید، حواسش را سرجایش آورد. - من گشنمه! خم شد یکی از کتلت‌ها را به...
  8. سایه مولوی

    درحال تایپ رمان زعم و یقین |اثر سایه مولوی کاربر انجمن چری بوک

    کسی پشت هم در را می‌کوبید. منقل را گوشه‌ی دیوار رها کرد و کمرش را صاف کرد؛ درحالی‌‌که پله‌های کوتاه زیرزمین کوچک و تاریک را بالا می‌آمد، خاک دستانش را تکاند. در را آهسته باز کرد؛ رزی را که دید، دست برد و روسری‌اش را کمی جلو کشید تا کبودی صورتش را از او پنهان کند، اما بی‌فایده بود. رزی کبودی...
  9. سایه مولوی

    ممنونم.

    ممنونم.
  10. سایه مولوی

    منم از دیدنت خوشحالم عزیزم🌹

    منم از دیدنت خوشحالم عزیزم🌹
  11. سایه مولوی

    سلام دوست عزیز ببخشید میخواستم ّدونم تا زمانی که پارت‌های قبلی رمان من بررسی نشده امکان...

    سلام دوست عزیز ببخشید میخواستم ّدونم تا زمانی که پارت‌های قبلی رمان من بررسی نشده امکان پارتگذاری مجدد نیست؟
  12. سایه مولوی

    سلام من خوبم تو چطوری؟

    سلام من خوبم تو چطوری؟
  13. سایه مولوی

    تبریک « روز پینکی‌ها مبارک »

    خیلی ممنون آقایون روز دختر رو به همه دخترهای انجمن تبریک میگم🌺🌹
  14. سایه مولوی

    درحال تایپ رمان زعم و یقین |اثر سایه مولوی کاربر انجمن چری بوک

    به قادر نگاهی انداخت، کنار بساط مشروبش ولو شده بود و آنقدری خورده بود که هوش و حواسش از سرش پریده بود. به حرف مردها اهمیتی نداد و این‌بار بلندتر فریاد کشید: - پاشید برید از اینجا تا زنگ نزدم پلیس بیاد جمعتون کنه! فقط اسم پلیس کافی بود تا مردان با وجود مستی و نئشگی دمشان را روی کولشان بگذارند و...
  15. سایه مولوی

    درحال تایپ رمان زعم و یقین |اثر سایه مولوی کاربر انجمن چری بوک

    این پا و آن پا شد و دوباره به در کوچک فلزی و زنگ‌زده کوبید. صدای «آمدم» گفتن طوبی را که شنید، دستش را پایین انداخت و قدمی عقب رفت و کنار دیوار آجری ایستاد. در میان آن‌همه همسایه فضول و خاله‌زنک که همیشه برای صفحه گذاشتن پشت دیگران حاضر بودند، داشتن یک همسایه‌ی مهربان و آرام مثل طوبی نعمتی بود...
بالا