- جدی نمیگی رزی؟
صدای خندهی رزی را شنید.
- چرا؟ به من نمیاد یه کار درست و حسابی داشته باشم؟
دستش را به ریشه موهایش بند کرد؛ گیج بود و در عین حال خوشحال!
- نه منظورم این نبود، آخه یهویی... .
نفسش را عمیق بیرون داد و گفت:
- به هر حال خیلی برات خوشحالم!
خوشحال بود برای رزی، برای رفیقی که میدانست...
سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و به روبهرو نگاه میکرد. در این بین موسیقی شش و هشت قدیمی که از ضبط پراید درب و داغان سودی پخش میشد به خنده میانداختش. دستی دور لبش کشید تا لبخندش را پنهان کند. نمیدانست این دختر از همان اول چنین اخلاقی داشته یا گشتن با پایین شهریها تا این حد رویش تأثیر...
پشت میز تحریر کهنهی تنها اتاقِ خانهی کوچکشان نشسته بود و درس میخواند. صدای قهقههای مستانهی قادر و رفیقهایش را از بیرون میشنید. بیحوصله نگاهش را از پنجره به حیاط دوخت، هر وقت دوستان قادر به خانهشان میآمدند مجبور بود در اتاق بماند و در را قفل کند. کلافه بود؛ سروصداهایی که از بیرون...
کنار بار ایستاد و بیتوجه به مرد و زنهایی که یکبهیک میآمدند و جامهایشان را از نوشیدنیهای روی بار پر میکردند، برای پیدا کردن رزی سر چرخاند. نمیخواست دوباره از او غافل شود و اتفاق دفعهی قبل برایشان تکرار شود. او را دید که کنار زن جوانی ایستاده بود و صحبت میکرد؛ کمی آنطرفتر در پیست رقص...
مثل هربار اولین چیزی که پس از ورود به ویلا به چشم میخورد، زن و مردهایی بودند که روی پیست رقص در هم میلولیدند و عده دیگری که با جامهای شراب از خودشان پذیرایی میکردند. کمی آنطرفتر هم مردانی شیکپوش پشت میزی که برای بازیهای شرطبندی گذاشته شده بود نشسته بودند.
این مهمانیها انگار مرکز فساد...
از پیچ کوچه که رد میشد، نگاهش به اِسپورتیج قرمز رنگی که پارک شده بود خورد. ابروهایش را با تعجب بالا پراند، حضور این ماشین مدل بالا آن هم در این محله کمی عجیب بهنظر میرسید! درحالیکه نگاهش هنوز خیره به ماشین بود، از کنارش رد شد که صدای بوق ماشین از جای پراندش. فحشی زیر لب داد؛ عجب آدمهای...
کمی از مواد کتلت را کف دستش پهن کرد و کف تابه گذاشت. هنوز یکطرف صورتش گز گز میکرد و گوشهی لبش میسوخت. پشت دستش را به صورتش کشید، دفعه اولی نبود که چنین اتفاقی میافتاد و قطعاً آخرین دفعه هم نبود. دستان کوچک پرهام که دور پایش پیچید، حواسش را سرجایش آورد.
- من گشنمه!
خم شد یکی از کتلتها را به...
کسی پشت هم در را میکوبید. منقل را گوشهی دیوار رها کرد و کمرش را صاف کرد؛ درحالیکه پلههای کوتاه زیرزمین کوچک و تاریک را بالا میآمد، خاک دستانش را تکاند. در را آهسته باز کرد؛ رزی را که دید، دست برد و روسریاش را کمی جلو کشید تا کبودی صورتش را از او پنهان کند، اما بیفایده بود. رزی کبودی...
به قادر نگاهی انداخت، کنار بساط مشروبش ولو شده بود و آنقدری خورده بود که هوش و حواسش از سرش پریده بود. به حرف مردها اهمیتی نداد و اینبار بلندتر فریاد کشید:
- پاشید برید از اینجا تا زنگ نزدم پلیس بیاد جمعتون کنه!
فقط اسم پلیس کافی بود تا مردان با وجود مستی و نئشگی دمشان را روی کولشان بگذارند و...
این پا و آن پا شد و دوباره به در کوچک فلزی و زنگزده کوبید. صدای «آمدم» گفتن طوبی را که شنید، دستش را پایین انداخت و قدمی عقب رفت و کنار دیوار آجری ایستاد. در میان آنهمه همسایه فضول و خالهزنک که همیشه برای صفحه گذاشتن پشت دیگران حاضر بودند، داشتن یک همسایهی مهربان و آرام مثل طوبی نعمتی بود...