- Jan 16, 2025
- 669
عیاری در اتاق بازپرسی مقابل غدیر شادکام روی صندلیهای بازپرسی نشسته بود. مرد لاغراندامی که به گفتهی شادکام فقط کمی بیشتر از خود شادکام سن داشت، اما از نظر چهره بیشتر شکسته بود. صورتش تهریش داشت و اخمی همیشگی میان ابروهایش بود. نگاه عیاری روی دست چپ او نشست که دو انگشت کوچک و کناری را نداشت.
- خب آقای شادکام میدونم یه بار برای برادرتون گفتید ولی برای من هم کامل تعریف کنید، نهال سبحانی کی اومد تعمیرگاه، چیکار کرد و کی رفت؟
غدیر لبخندی زد.
- ایرادی نداره، به امیرعماد هم گفتم، نزدیک غروب این دختری که عکس و خبرش توی گوشیها پخش شده، ماشینش رو آورد تعمیرگاه، میگفت صدا میده، من که چیزی نشنیدم، اما اصرار کرد باز کنم، من هم گفتم یه شب بذاره بمونه.
- چه ساعتی اومد و چه ساعتی رفت؟
غدیر دستی به موهایش کشید.
- والا جناب، دقیق نمیتونم بگم چه ساعتی، ولی غروب بود، شاید هفت، حالا یه خورده کمتر یا بیشتر، یه نیمساعت-بیستدقیقهای هم موند و بعد رفت.
- پیاده؟
- من که نمیدونم، ولی خب پیاده رفت بیرون.
عیاری کمی فکر کرد و بعد پرسید:
- ماشینش چه مشکلی داشت؟
- هیچ مشکلی نداشت، فکر کردم اول صبح میاد دنبال ماشین، نیومد، رفتم سراغ دفتر تعمیرگاه ببینم شمارهش چنده، زنگ بزنم، دیدم شاگردم حواسپرتی کرده، شماره ازش نگرفته، دیگه صبر کردم ارسلان برگرده تا شمارهی رفیق دختره رو از توی دفتر پیدا کنه، زنگ بزنم بیان دنبال ماشین.
ابروهای عیاری درهم شد.
- رفیقش؟
- بله، این دختره قبلاً چندباری با رفیقش اومده بود و ماشین اونو داده بودن تعمیر، حتماً سر همون که شمارشو داشتیم، ارسلان ازش شماره نگرفته، ولی خب من که اسم و رسم مشتریها رو بلد نیستم ببینم کدوم شماره مال اوناست، همهی ثبتا رو ارسلان انجام میده.
- این شاگردت ارسلان کجاست؟
- الان نیست، رفته دهاتشون چاه سید.
-مال این شهر نیست؟
- نه یه چند سالی هست اومده اینجا واسه کار، اما بچه بداقبالیه، هنوز چیزی دستشو نگرفته، یه ننهی مریض داره، بهش خبر دادن حالش بد شده، رفت دهات.
عیاری برای اینکه حرفها از جهت پرونده دور نشود سری تکان داد.
- دوستی که نهال که باهاش تعمیرگاه میاومد، دختر بود یا پسر؟
- یه دختره، ولی اسمشو نمیدونم، گفتم که اسم و رسما رو ارسلان میدونه.
عیاری باز سر تکان داد.
- خیلی خب، چیزی از نهال ندیدی که توجهت رو جلب کنه.
غدیر متفکر جواب داد:
- نه... عصبی بود و مدام میگفت ماشین صدا میده، میدونید جناب، این جوونهای تازه پشت رل نشسته همینن، از ماشین چیزی سرشون نمیشه، حالا خدا نکنه طرف یه زن باشه، هر تقوتوقی بکنه میگن خراب شده.
عیاری به صندلی تکیه داد.
- پس نهال حوالی هفت تا هفت و نیم توی تعمیرگاه بوده؟
غدیر سری کج کرد و لبهایش را انحنا داد.
- حالا یه خورده اینور و اونور، آره.
عیاری عدد هفت و نیم را روی کاغذی. یادداشت کرد.
- تعمیرگاه دوربین داره؟
- نه جناب نداره.
بازپرس نفس درون سینه اش را بیرون داد:
- خیلی خب، ممنونم از همکاریتون.
- خب آقای شادکام میدونم یه بار برای برادرتون گفتید ولی برای من هم کامل تعریف کنید، نهال سبحانی کی اومد تعمیرگاه، چیکار کرد و کی رفت؟
غدیر لبخندی زد.
- ایرادی نداره، به امیرعماد هم گفتم، نزدیک غروب این دختری که عکس و خبرش توی گوشیها پخش شده، ماشینش رو آورد تعمیرگاه، میگفت صدا میده، من که چیزی نشنیدم، اما اصرار کرد باز کنم، من هم گفتم یه شب بذاره بمونه.
- چه ساعتی اومد و چه ساعتی رفت؟
غدیر دستی به موهایش کشید.
- والا جناب، دقیق نمیتونم بگم چه ساعتی، ولی غروب بود، شاید هفت، حالا یه خورده کمتر یا بیشتر، یه نیمساعت-بیستدقیقهای هم موند و بعد رفت.
- پیاده؟
- من که نمیدونم، ولی خب پیاده رفت بیرون.
عیاری کمی فکر کرد و بعد پرسید:
- ماشینش چه مشکلی داشت؟
- هیچ مشکلی نداشت، فکر کردم اول صبح میاد دنبال ماشین، نیومد، رفتم سراغ دفتر تعمیرگاه ببینم شمارهش چنده، زنگ بزنم، دیدم شاگردم حواسپرتی کرده، شماره ازش نگرفته، دیگه صبر کردم ارسلان برگرده تا شمارهی رفیق دختره رو از توی دفتر پیدا کنه، زنگ بزنم بیان دنبال ماشین.
ابروهای عیاری درهم شد.
- رفیقش؟
- بله، این دختره قبلاً چندباری با رفیقش اومده بود و ماشین اونو داده بودن تعمیر، حتماً سر همون که شمارشو داشتیم، ارسلان ازش شماره نگرفته، ولی خب من که اسم و رسم مشتریها رو بلد نیستم ببینم کدوم شماره مال اوناست، همهی ثبتا رو ارسلان انجام میده.
- این شاگردت ارسلان کجاست؟
- الان نیست، رفته دهاتشون چاه سید.
-مال این شهر نیست؟
- نه یه چند سالی هست اومده اینجا واسه کار، اما بچه بداقبالیه، هنوز چیزی دستشو نگرفته، یه ننهی مریض داره، بهش خبر دادن حالش بد شده، رفت دهات.
عیاری برای اینکه حرفها از جهت پرونده دور نشود سری تکان داد.
- دوستی که نهال که باهاش تعمیرگاه میاومد، دختر بود یا پسر؟
- یه دختره، ولی اسمشو نمیدونم، گفتم که اسم و رسما رو ارسلان میدونه.
عیاری باز سر تکان داد.
- خیلی خب، چیزی از نهال ندیدی که توجهت رو جلب کنه.
غدیر متفکر جواب داد:
- نه... عصبی بود و مدام میگفت ماشین صدا میده، میدونید جناب، این جوونهای تازه پشت رل نشسته همینن، از ماشین چیزی سرشون نمیشه، حالا خدا نکنه طرف یه زن باشه، هر تقوتوقی بکنه میگن خراب شده.
عیاری به صندلی تکیه داد.
- پس نهال حوالی هفت تا هفت و نیم توی تعمیرگاه بوده؟
غدیر سری کج کرد و لبهایش را انحنا داد.
- حالا یه خورده اینور و اونور، آره.
عیاری عدد هفت و نیم را روی کاغذی. یادداشت کرد.
- تعمیرگاه دوربین داره؟
- نه جناب نداره.
بازپرس نفس درون سینه اش را بیرون داد:
- خیلی خب، ممنونم از همکاریتون.