- Feb 18, 2025
- 111
رد کمرنگی چونان خاطرهای فراموششده از حوالی ابرو تا انتهای چانهاش امتداد داشت. ابروهایم گویی در آغوش هم در هم گره خوردند و بیباکانه در نگاهش خیره شدم. تهریش نامنظمش هالهای از جدیت مردانه را بر صورتش افزوده بود و چشمانش به رنگ غروب گرگ و میش که سفیدیاش در هم آمیخته با سرخی واپسین نور بود، نافذ و گیرا مینمود. خوب میدانستم که زبانم چونان شمشیری بُرنده توان ناکاوت کردنش را دارد اما آن نگاه جدی و سرد، چونان دو میش وحشی که در دشت چشمانم میچرخیدند باعث شد که کمی، فقط کمی از موضع سرسختانهام عقب بکشم.
کلماتش آرام از دهانش سر خوردند؛ نه بلند، نه با خشم، فقط آرام ل*ب جنباند:
ـ عذر میخوام… ظاهراً عجله همیشه دردسر درست میکنه.
مردمکهایم در تماشای منظرهای ناآشنا ثابت ماند و پلکهایم از هجوم شگفتی گشادتر از همیشه گشوده شد.
شاید اولین بار بود که در طول عمرم مردی را میدیدم که بهجای گردباد کلکل و تمسخر، پاسخی جز عذرخواهی بر زبان میآورد؛ آن هم با دیدن رفتار من!
در تمام سالهای عمرم، چنین لحنهایی چه از جنس لات و چالهمیدانی، چه از سوی آنهایی که غرورشان زخم برمیداشت و چه از جانب کسانی که با گستاخی تمام قصد رام کردن مرا داشتند همیشه به جدالی بیهوده ختم شده بود.
اما او با آرامشی که برایم ناآشنا بود، بیاعتنا به نگاه پرسشگر من ل*ب زد و با لحنی که نهایت احترام را در خود داشت، از یکی از خدمه خواست تا تکههای شیشهی پراکنده را جمع کند.
نگاهش هرگز به من نیفتاد. رو به خدمه که خانم میانسالی بود با تأکید گفت:
ـ مواظب باشید دستتون نبره.
سپس با همان خونسردی اعجابانگیز سرش را به سمتم چرخاند.
- مشکل دیگهای هست؟ من که عذر خواهی کردم.
بالاخره توانستم از هجوم افکار تلنبار شدهی ذهنم بیرون بیایم و با حرکتی که سعی داشتم بیقید و بیخیال به نظر برسد، دستم را در هوا تکان دادم.
- جَوت با من نمیسازه! اصلاً چرا باید نگاهت کنم؟
نگاهش همان نگاهی که گویی به کودکی بیادب در همسایگیاش میانداخت، بر صورتم نشست و فقط سرش را تکان داد.
نامحسوس اطرافمان را چک کردم. حتی خبری از روزبه هم نبود و او به واقع در خلوت همینقدر ملاحظه میکرد؟
این همه ملاحظه و احترام، این "خونسردی" پر از وقار، آتش کفرم را شعلهورتر میکرد. سالها بود که عادت نداشتم با چنین آدمهایی روبرو شوم. آدمهای اطرافم آینه تمامنمای خودم بودند؛ رها، بیقید و بند و شاید در نگاه بسیاری، بیخیال محض.
همان لحظه که خواست مسیرش را به سمت رفتن کج کند، صدای شاد و دواندوان دختربچهای، مثل رعد و برقی بر آسمان آرامشش نشست، او را متوقف ساخت و تمام نگرانی عالم درون نگاهش جمع شد.
- عموجون گفتی جلدی برمیگردم که! پس آب پرتقال من کو؟
کلماتش آرام از دهانش سر خوردند؛ نه بلند، نه با خشم، فقط آرام ل*ب جنباند:
ـ عذر میخوام… ظاهراً عجله همیشه دردسر درست میکنه.
مردمکهایم در تماشای منظرهای ناآشنا ثابت ماند و پلکهایم از هجوم شگفتی گشادتر از همیشه گشوده شد.
شاید اولین بار بود که در طول عمرم مردی را میدیدم که بهجای گردباد کلکل و تمسخر، پاسخی جز عذرخواهی بر زبان میآورد؛ آن هم با دیدن رفتار من!
در تمام سالهای عمرم، چنین لحنهایی چه از جنس لات و چالهمیدانی، چه از سوی آنهایی که غرورشان زخم برمیداشت و چه از جانب کسانی که با گستاخی تمام قصد رام کردن مرا داشتند همیشه به جدالی بیهوده ختم شده بود.
اما او با آرامشی که برایم ناآشنا بود، بیاعتنا به نگاه پرسشگر من ل*ب زد و با لحنی که نهایت احترام را در خود داشت، از یکی از خدمه خواست تا تکههای شیشهی پراکنده را جمع کند.
نگاهش هرگز به من نیفتاد. رو به خدمه که خانم میانسالی بود با تأکید گفت:
ـ مواظب باشید دستتون نبره.
سپس با همان خونسردی اعجابانگیز سرش را به سمتم چرخاند.
- مشکل دیگهای هست؟ من که عذر خواهی کردم.
بالاخره توانستم از هجوم افکار تلنبار شدهی ذهنم بیرون بیایم و با حرکتی که سعی داشتم بیقید و بیخیال به نظر برسد، دستم را در هوا تکان دادم.
- جَوت با من نمیسازه! اصلاً چرا باید نگاهت کنم؟
نگاهش همان نگاهی که گویی به کودکی بیادب در همسایگیاش میانداخت، بر صورتم نشست و فقط سرش را تکان داد.
نامحسوس اطرافمان را چک کردم. حتی خبری از روزبه هم نبود و او به واقع در خلوت همینقدر ملاحظه میکرد؟
این همه ملاحظه و احترام، این "خونسردی" پر از وقار، آتش کفرم را شعلهورتر میکرد. سالها بود که عادت نداشتم با چنین آدمهایی روبرو شوم. آدمهای اطرافم آینه تمامنمای خودم بودند؛ رها، بیقید و بند و شاید در نگاه بسیاری، بیخیال محض.
همان لحظه که خواست مسیرش را به سمت رفتن کج کند، صدای شاد و دواندوان دختربچهای، مثل رعد و برقی بر آسمان آرامشش نشست، او را متوقف ساخت و تمام نگرانی عالم درون نگاهش جمع شد.
- عموجون گفتی جلدی برمیگردم که! پس آب پرتقال من کو؟
آخرین ویرایش: