برگزیده رمان جان نواز | رها آداباقری کاربر انجمن چری بوک

رها

آوا پرداز
آوا پرداز
نویسنده فعال
Feb 18, 2025
111
رد کم‌رنگی چونان خاطره‌ای فراموش‌شده از حوالی ابرو تا انتهای چانه‌اش امتداد داشت. ابروهایم گویی در آغوش هم در هم گره خوردند و بی‌باکانه در نگاهش خیره شدم. ته‌ریش نامنظمش هاله‌ای از جدیت مردانه را بر صورتش افزوده بود و چشمانش به رنگ غروب گرگ و میش که سفیدی‌اش در هم آمیخته با سرخی واپسین نور بود، نافذ و گیرا می‌نمود. خوب می‌دانستم که زبانم چونان شمشیری بُرنده توان ناک‌اوت کردنش را دارد اما آن نگاه جدی و سرد، چونان دو میش وحشی که در دشت چشمانم می‌چرخیدند باعث شد که کمی، فقط کمی از موضع سرسختانه‌ام عقب بکشم.
کلماتش آرام از دهانش سر خوردند؛ نه بلند، نه با خشم، فقط آرام ل*ب جنباند:
ـ عذر می‌خوام… ظاهراً عجله همیشه دردسر درست می‌کنه.
مردمک‌هایم در تماشای منظره‌ای ناآشنا ثابت ماند و پلک‌هایم از هجوم شگفتی گشادتر از همیشه گشوده شد.
شاید اولین بار بود که در طول عمرم مردی را می‌دیدم که به‌جای گردباد کل‌کل و تمسخر، پاسخی جز عذرخواهی بر زبان می‌آورد؛ آن هم با دیدن رفتار من!
در تمام سال‌های عمرم، چنین لحن‌هایی چه از جنس لات و چاله‌میدانی، چه از سوی آن‌هایی که غرورشان زخم برمی‌داشت و چه از جانب کسانی که با گستاخی تمام قصد رام کردن مرا داشتند همیشه به جدالی بیهوده ختم شده بود.
اما او با آرامشی که برایم ناآشنا بود، بی‌اعتنا به نگاه پرسشگر من ل*ب زد و با لحنی که نهایت احترام را در خود داشت، از یکی از خدمه خواست تا تکه‌های شیشه‌ی پراکنده را جمع کند.
نگاهش هرگز به من نیفتاد. رو به خدمه که خانم میانسالی بود با تأکید گفت:
ـ مواظب باشید دست‌تون نبره.
سپس با همان خونسردی اعجاب‌انگیز سرش را به سمتم چرخاند.
- مشکل دیگه‌ای هست؟ من که عذر خواهی کردم.
بالاخره توانستم از هجوم افکار تلنبار شده‌ی ذهنم بیرون بیایم و با حرکتی که سعی داشتم بی‌قید و بی‌خیال به نظر برسد، دستم را در هوا تکان دادم.
- جَوت با من نمی‌سازه! اصلاً چرا باید نگاهت کنم؟
نگاهش همان نگاهی که گویی به کودکی بی‌ادب در همسایگی‌اش می‌انداخت، بر صورتم نشست و فقط سرش را تکان داد.
نامحسوس اطرافمان را چک کردم. حتی خبری از روزبه هم نبود و او به واقع در خلوت همین‌قدر ملاحظه می‌کرد؟
این همه ملاحظه و احترام، این "خونسردی" پر از وقار، آتش کفرم را شعله‌ورتر می‌کرد. سال‌ها بود که عادت نداشتم با چنین آدم‌هایی روبرو شوم. آدم‌های اطرافم آینه تمام‌نمای خودم بودند؛ رها، بی‌قید و بند و شاید در نگاه بسیاری، بی‌خیال محض.
همان لحظه که خواست مسیرش را به سمت رفتن کج کند، صدای شاد و دوان‌دوان دختربچه‌ای، مثل رعد و برقی بر آسمان آرامشش نشست، او را متوقف ساخت و تمام نگرانی عالم درون نگاهش جمع شد.
- عموجون گفتی جلدی برمی‌گردم که! پس آب پرتقال من کو؟
 
آخرین ویرایش:

رها

آوا پرداز
آوا پرداز
نویسنده فعال
Feb 18, 2025
111
مرد با سرعتی که جاذبه‌ی زمین را به سخره می‌گرفت، فاصله‌ی باقی‌مانده تا دختربچه را طی کرد و به آسانی او را در آغوش گرفت. در عمق صدایش موجی از نگرانی و محبتی عمیق نمایان شد.
- مواظب باش! زمین پر از شیشه‌ست.
دخترک گویی که نجوای عمویش را نشنیده باشد، نگاه عسلی خیره‌کننده‌اش را به سمت من دوخت؛ منی که همچنان چون مجسمه‌ای ثابت ایستاده و نظاره‌گر این صحنه‌ی ناگهانی بودم. چشمان دریایی‌اش که حالا دریچه‌ای به ستاره‌باران حیرت بود، بر من قفل شد.
- پرنسس افسون؟!
مرد بار دیگر نگاهم کرد. این بار من بودم که بالاخره دست‌هایم را از حالت گارد قفل به کمر، رها کردم و لبخندی کمرنگ چون شکوفه‌ای که از سرمای زمستان جان سالم به در برده، بر لبانم نشست. هنوز دامن چین‌دار "میرابل"، قهرمان داستان "افسون"، بر تنم خودنمایی می‌کرد و گویی نمایش من دست‌کم برای خودم هنوز به پایان نرسیده بود. باید در نقش خود باقی می‌ماندم.
- بله... خودمم.
دختر با خوشحالی دستش را به طرفم دراز کرد و مرد تقلای دختر را که دید به اجبار فاصله‌ی بینمان را با قدم‌هایش پر کرد.
- میشه بغلم کنی؟ منم پرنسس عموم هستم... تازشم، بهم میگه پرنسس شیرین.
پلکی زدم و این‌بار به موهای فرفری‌اش چشم دوختم. ناخودآگاه لبخندم عمیق‌تر شد. هم سن و سال فرهاد بود؛ دستانم را برای در آغوش گرفتنش بلند کردم.
- چه پرنسس زیبایی.
سرش را در گودی گردنم فرو کرد و ذوق زده خندید.
- پرنسس بودن چه حسی داره؟
دستم را به روی حلقه‌های روشن فرفری‌اش کشیدم و گفتم:
- اوم... نمی‌دونم، تو بگو؟
حلقه‌ی دستان کوچکش را بیشتر دور گردنم فشرد.
- بهترین حس دنیاست، تازه من یه پرنسم دارم.
خستگی پاهایم و وزن هرچند سبکی که در آغوش داشتم باعث شد لحظه‌ای این پا و آن پا کنم.
- دوست دارم اون پرنس خوشبخت رو از نزدیک ببینم.
لحظه‌ای سکوت کرد و انگار که دارد فکر می‌کند بعد از گذشت ثانیه‌هایی جواب داد:
- منم همینطور.
جوابش معقول نبود اما به خود اجازه‌ی کنجکاوی و سرک کشیدن در دنیای کودکی‌اش را ندادم. سنگینی نگاه میشی رنگی را رویمان حس کردم و چشمان مردی که حال، دست به جیب روبه‌رویم ایستاده بود را غافلگیر کردم. برخلاف انتظارم نگاهش را ندزدید و همچنان به منی که گویا برادرزاده‌اش را در آغوش داشتم نگریست.

***
 
آخرین ویرایش:

رها

آوا پرداز
آوا پرداز
نویسنده فعال
Feb 18, 2025
111
صدای کوبیده شدن در، سکوت سنگین خانه را با ضربه‌ای گوش‌خراش شکست و فرهاد که مداد به دست مشغول رنگ‌آمیزی دفتر نقاشی قدیمی‌اش بود، با چهره‌ای در هم و انگشتانی آغشته به رنگ از جایش پرید و تکانی خورد. با شنیدن صدای ناله و حال خراب فریبرز، موجی از دل‌سردی و گله در وجودم پیچید. دیگر نباید از دیدن این صحنه‌های تکراری تعجب می‌کردم اما هر بار قلبم فشرده میشد.
با عجله از تنها اتاق خانه که پر بود از مدادهای رنگی و کاغذهای طرح‌دار بیرون آمدم. فریبرز با قدم‌های نامطمئن و لرزان وارد شد، انگار که نیروی کافی برای ایستادن روی پاهایش را نداشت. کلید را در قفل رها کرد. بوی تند الکل و ترکیبی ناخوشایندتر که شبیه به ماندگی بود، همراهش وارد شد و هوا را سنگین کرد.
- هان... چیه بچه؟ چرا خشکت زده؟!
صدایش بم و گرفته بود. دست به سی*ن*ه سری به تأسف تکان دادم. چند دکمه‌ی نزدیک به یقه‌ی پیراهنش باز بود. دیدن وضع خراب و تلوتلو خوردن‌های هر شبش عادتم شده بود.
- هیچی! یادم نبود دیگه نباید از دیدن حال خرابیت تعجب کنم.
با پوزخندی که بیشتر شبیه به درهم کشیدن صورتش بود، دستش را درون موهای جوگندمی و پر پشتش فرو کرد، گویی می‌خواست از شر فکری آزاردهنده خلاص شود.
- زبون درازی دیگه... چه کنم؟!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صدایم را صاف کنم:
- چیزی برای شام خریدی؟
بی‌توجه از کنارم رد شد و من لحظه‌ای نفسم را حبس کردم. به سمت یخچال رفت، درش را باز کرد و با دیدن محتویات کم و ناچیزش آهی کشید و با حرص و پف نفس بد بویش بست!
درحالی که به سمتش برمی‌گشتم نگاهم قاب عکس روی دیوار را غافلگیر کرد. فریبرز بود؛ آراسته و لبخند‌زنان! چشمان آبی‌اش یادآور دریای آرام و آبی بود.
- مگه من مسئول شامتم؟! پول مول خبری نیست بیخود دلتو صابون نزن.
صدای خش‌دار و تندش باعث شد افکار پوسیده‌ام را پس بزنم. زیر لب غر زدم:
- زبون نفهم!
پلک روی هم فشردم و قدمی جلو رفتم.
- مگه من واسه خودم میگم؟ فرهاد گرسنه‌ست، تا کی باید با نون و پنیر سر کنه؟! دکتر گفته این قرص و مکمل‌ها با شکم خالی و سوءتغذیه هیچ فایده‌ای برای حرف زدنش نداره. اصلاً بهم گوش میدی؟! با توام...
صدایم در گلو خفه شد. طبق معمول هوش و حواسش سر جای خودش نبود و اصلاً گوش نمی‌داد. این را از مدل ایستادن و مردمک‌های بی‌حال و غرق شده‌اش خوب می‌فهمیدم.
سنگینی بغضی کهنه چون خفه‌ای خفقان‌آور، گلویم را فشرد و نالیدم. صدایی که بیشتر شبیه ناله‌ی موجودی در حال جان دادن بود تا کلام:
- پسرت روز به روز داره لاغرتر میشه، اینه محبت پدرانه‌ات؟! اگه بلایی سرش بیاد چی؟
 
آخرین ویرایش:

رها

آوا پرداز
آوا پرداز
نویسنده فعال
Feb 18, 2025
111
صدایم چون پتکی بود بر سکوت سنگین انباشته از حرف‌های ناگفته. دیگر تاب و تحمل نداشتم. ظرفیتم همچون کاسه‌ای لبریز از اشک و خشم سرریز شده بود.
فریبرز برگشت، چشم‌های سرخش کمی جان‌دار تر شد و دو تیغ پولادین در هم گره خوردند. بوی عرق و دود سیگار که از لباس‌هایش به مشام می‌رسید حالم را بدتر از پیش می‌کرد.
- زبونتو گاز بگیر! این حرفا چیه می‌زنی؟ من که راضی به مرگ بچه‌ام نیستم!
با سرفه‌ای خشک که سی*ن*ه‌اش را به لرزه در می‌آورد، ادامه داد. کلمات به سختی از گلوی پر از دردش بیرون می‌آمدند:
- تو هم اگه می‌خوای واسه اون زبون بسته خواهری کنی و جفتتون از این وضعیت در بیاین بهتره به پیشنهاد شهروز بیشتر فکر کنی.
صورتم از خشم و انزجار، همچون اناری رسیده سرخ شده بود. فریبرز مثل شاخه‌ای پوسیده و آویزان به میز چوبی آشپزخانه تکیه داد؛ میزی که رنگ قهوه‌ای کهنه‌اش نشان از سال‌ها تحمل بار زندگی داشت. دستش را بر پیشانی‌اش گذاشت، جایی که خطوط عمیق اعتیاد و خستگی حک شده بود.
- اون... اون مرد خوبیه. فقط یه کم... یه کم روزگارش سخت بوده، مثل من.
مثل او؟ خدای من، حال باید یکی دیگر همچون اویی را تحمل می‌کردم؟! اشک در سیاهی مردمک چشمانم حلقه زد اما با هر تلاش و توانی که داشتم مانع شکستن سد بغض کهنه‌ام می‌شدم. این‌که مردی به ظاهر پدر منتظر کوچک‌ترین ابراز ضعفت باشد درد دارد. هنوز هم سنگینی نگاه سرخش را حس می‌کردم.
- حوری، نکن دختر. اون هوامونو داره بابا. من که دیگه کاری ازم ساخته نیست، می‌تونه خرج خونه رو بده.
هنوز هم خودش را پدرم می‌دانست؟! پوزخندی روی لبم نشست. صدایش نرم‌تر شده بود، چون نسیمی ملایم سعی در تسکین دردی عمیق داشت اما نگاهش همچنان خالی و بی‌روح بود. روزگارمان شده بود بیابانی بی‌آب و علف که تنها ویرانه‌ها در آن باقی مانده بود.
- مادرت مرغش یه پا داشت! حرف تو سرش نمی‌رفت که نمی‌رفت. تو که اینجوری نیستی؟ تو عاقلی، می‌دونی وقتی میگم به نفعته، یعنی به فکرتم... تو مثل حوا کله‌شق...
با تمام توانم، همچون آتشی که از کوره فوران می‌کند، فریاد زدم:
- اسم مامان منو نیار!
متعجب از این انفجار، ابروهایش درهم گره خورد و با دست و جانی که ناغافل به جسمش سرازیر شده بود بر میز کوبید. صدای برخورد کف دستش، در سکوت آشپزخانه پیچید و لرزشی خفیف در تمام خانه انداخت.
- صداتو بیار پایین دختره‌ی...
با غیظ حرفش را خورد و تند ادامه داد:
- بس کن! دیگه نمی‌تونم تحمل کنم! فقط بلدی غر بزنی، اگه اون بیاد میشه آقا بالا سرت، همه‌چی درست میشه. شهروز همه چی تمومه. منم از این بدبختی و خماری خلاص میشم!
 
آخرین ویرایش:

رها

آوا پرداز
آوا پرداز
نویسنده فعال
Feb 18, 2025
111
صدای فریاد من اما پایین نیامد بلکه بالاتر رفت:
- بدبختی؟ بدبختی ما اینه که تو پدرمی! تو که حال خماری و نعشگیت برای منو این بچه فرقی نداره. با خودت چی فکر کردی؟ هنوزم منو اون دختربچه‌‌ی بابایی و احمق می‌بینی؟ از سن راهنمایی و دبستانم خیلی گذشته فریبرز خان!
با قدم‌هایی که هر کدام چون سنگی سنگین بر زمین کوبیده میشد به سمت اتاق رفتم. انگار تمام وجودم چون آهنی گداخته در حال ذوب شدن بود.
- اگه همون موقعی که جای آقاجون و بابا فریبرز صدام زدی می‌زدم تو دهنت الان زبون‌درازی نمی‌کردی. شهروز از سرتم زیاده! شنیدی؟ فکر کردی با این وضعی که داریم، پسر شاه پریون میاد ورت می‌داره؟ لابد خرج شکم اون داداشت و دوا و درمون لکنتشم میده! چه غلطا!
سر برگرداندم، درست مثل عقابی که در اوج خشم شکارش را می‌نگرد. چشمانم دو کاسه‌ی لبریز از اندوه و نفرتی بود که سال‌ها چون غباری سیاه در دلم جمع شده بود.
- می‌‌دونی چیه؟ بچه بودم دلم برات می‌سوخت، تو عالم بچگی ناراحت می‌شدم که مامانم بابامو دوست نداره، ولی الان... الان بهش حق میدم.
با اتمام حرفم به سرعت در را پشت سرم بستم. صدای کوبیده شدنش در سکوت پر از بغض چهاردیواری‌مان طنین پتکی بود بر تابوت آرزوهای بر باد رفته. فرهاد با رنگی پریده و اضطرابی عیان بدو‌بدو کرد و کنارم ایستاد. دو چشم کوچک کنجکاو از چشمی در به بیرون خیره بود، گویی می‌خواست تصویری از دنیای بیرون را در ذهن کوچک و پاکش حک کند. دستم را به روی موهای نرم و مخملین قیرگونش کشیدم؛ روبه‌رویش نشستم و بدون حرف تن نحیف و استخوانی‌اش را در آغوش کشیدم و پلک به روی هم گذاشتم.

***

گوشی موبایلم را بین شانه و گوشم نگه داشتم، انگار که آن را به دندان گرفته باشم و دست کوچک فرهاد را محکم‌تر از پیش در چنگ گرفتم؛ گرمای دستش تنها نقطه‌ی خنکای این بعدازظهر دم‌کرده بود. کلافه نچی کردم.
- روزبه، چندبار بگم نمی‌تونم؟ الان مهم‌ترین کاری که دارم، جور کردن مواد غذایی واسه اون خونه‌ی لعنتیه.
صدای بوق ممتد ماشینی، که از کنارمان با بی‌تفاوتی می‌گذشت، مانع شد تا ادامه‌ی صحبت و صدایش را بشنوم.
- الو؟ دوباره بگو. نشنیدم.
دست فرهاد را کشیدم و از چهارراه نسبتاً خلوتی گذشتیم. خلوتی که فقط تصویری بود بر هیاهوی درونی من. نگاه‌های کنجکاو فرهاد همچون ذره‌بین‌ هر حرکت مرا دنبال می‌کرد، گویی می‌خواست راز این عجله و نگرانی را کشف کند.
صدای ناچار روزبه حواسم را معطوف آن طرف خط کرد.
- عزیز من، مگه تو پول نمی‌خوای؟ خب، نمایش و کار حکم پول رو دارن. تو بیا سر تمرین، پشیمون نمیشی، جون تو لنگ یه پرنسسم. آخه نمایشنامه‌ بدون نقش اصلی شدنیه؟!
 
آخرین ویرایش:

رها

آوا پرداز
آوا پرداز
نویسنده فعال
Feb 18, 2025
111
صدای روزبه چونان پتک کوچکی بر پتوی آرزوهایم می‌کوبید. نفسم را به بیرون هل دادم و زیر سایه‌ی درختی که چون پدری مهربان شاخه‌هایش را بر سر چند بچه گربه گسترده بود، ایستادم. گرمای هوا در غیاب هیچ‌گونه نسیم و بادی خنک، نفس‌گیر بود و هوای شهر، همچون آه بلندی در سی*ن*ه حبس شده بود. نگاهم پرنده‌ای سرگردان را می‌مانست. از میان مغازه‌های رنگارنگ خیابان می‌گذشتم. هر ویترین قصه‌ای داشت؛ قصه‌ی رؤیاهایی که شاید روزی به حقیقت می‌پیوستند یا شاید هم، چون دود در هوا محو می‌شدند. در میان این همه تصویر نگاه من به دنبال مقصدی نامعلوم می‌گشت. جایی که شاید گره‌‌ی کوچکی از کار فرو بسته‌ی زندگی‌ام باز می‌کرد و ناگهان، صدای ناله‌های پی‌درپی روزبه، که انگار از فاصله‌ای دور می‌آمد به لبم لبخندی تلخ نشاند. لبخندی که بیشتر شبیه به ناله بود تا شادی؛ ناله‌ای از سر استیصال اما شاید، کورسوی امیدی هم در آن پیدا بود. نگاهم به ویترین مغازه‌ی طلافروشی افتاد؛ نور خورشید همچون الماس‌هایی درخشان بر زیورآلات می‌تابید و چشمانم پروانه‌ای شیفته‌ی نور ناخودآگاه به آن سمت کشیده شد. نگاهم برقی زد؛ برقی از سر ناچاری و امید. بی‌توجه به اصرارهای پشت سرهم روزبه گفتم:
- بعداً باهات تماس می‌گیرم.
صدای تقاضای آخرش را شنیدم:
- الو حوری... یعنی حورآسا... اَه! تف به این حافظه‌ات پسر!
لبخندم را جمع کردم و تماس را قطع کردم. دست فرهاد و بند کوله پشتی سنگینم را محکم فشردم و با زمزمه‌ی «بسم الله» وارد مغازه‌ی سرد و پر زرق و برق شدم.
بوی عطر عجیبی، ترکیبی از بوی کهنگی طلا و مواد شوینده که با گرمای بیرون در تضاد کامل بود، مشامم را پر کرد. باید از آخرین یادگاری مادرم، از آن تکه طلای کوچکی که چونان چراغ، هدایتی در تاریکی زندگی‌ام بود، می‌گذشتم.
چشمان سیاه فرهاد دریچه‌هایی به دنیایی ناشناخته از حیرت و شیفتگی، با برق هزاران ستاره‌ی خاموش، جواهرات درون ویترین کهنه را از نظر می‌گذراندند. هر قطعه گویی تکه‌ای از رویای دوردست بود که در بند شیشه‌های سرد واقعیت اسیر شده بود. من با دستی لرزان و قلبی در سی*ن*ه که چون پرنده‌ای در قفس بی‌تابی می‌کرد، تردید پنهانم را در هر چین پیشانی‌ام به تماشا می‌گذاشتم.
جعبه‌ی مخملی کوچک را، که گویی تمام امیدها و ترس‌هایم را در خود جای داده بود از عمق کوله‌ام که بوی کهنگی و انتظار می‌داد، بیرون آوردم و با احتیاط تمام روی ویترین سرد قرار دادم.
مردی مسن با قامتی کشیده و چهره‌ای که هنوز رد سال‌ها احترام و وسواس در آن هویدا بود، از پشت پیشخوان چوبی تیره بیرون آمد.
یک جلیقه‌ی سرمه‌ای خوش‌دوخت بر تن داشت که نشان از وقار و عادت به نظم می‌داد. حلقه‌ی ازدواج ضخیمی در انگشت دست چپش برق میزد و ساعتی قدیمی با بند چرمی مچ دست راستش را مزین کرده بود.
- بفرمایید خانم جوان. در خدمتم.
 
آخرین ویرایش:

رها

آوا پرداز
آوا پرداز
نویسنده فعال
Feb 18, 2025
111
صدای خشک و بی‌روحش چون برشی از سکوت سنگین مغازه، فضای میانمان را شکافت. عینکش را که گویی پرده‌ای ضخیم بر چشمان خسته‌اش بود، با انگشتان چروکیده‌اش که قصه‌ی سالیان دراز انتظار و شمردن سکه‌های زرین را روایت می‌کردند، بالاتر فرستاد و دستش را به دسته‌ی عینک گرفت و منتظر نگاهم کرد.
بالاخره زبانم را چرخی دادم و ناراضی لب زدم:
- ببخشید شما خرید دارید؟
نگاهش، چون آینه‌ای غبارآلود، بی‌تفاوتی روزگار را فریاد میزد؛ نگاهی که بی‌شباهت به نگاه گربه‌ای سیر نبود، گربه‌ای که دیگر نیازی به شکار ندارد.
- نه دخترم. قیمت طلا الان رفته بالا، کسی نمی‌خره. نمی‌صرفه.
کلماتش چون تازیانه‌ای سرد بر پیکر نحیف امیدم فرود آمدند. آخرین برگ برنده‌ی تقدیر، آخرین شانس گفتار درمانی فرهاد و یک غذای درست و حسابی برای تن استخوانی و بی‌جانش در دستان من بود. با تمام وجودم و با صدایی که گویی از اعماق جانم برمی‌خاست، زمزمه کردم:
- من آشنای خانم لطیفی‌ام.
نام لطیفی گویی کلید قفل کهنه‌ای بود که ناگهان به دست غریبه‌ای افتاده بود. نگاهش که تا پیش از آن سرد و بی‌روح بود، حال رنگ کنجکاوی گرفت. آن کنجکاوی چون شعله‌ای کم‌سو در تاریکی سرد چشمانش، ناگهان زبانه کشید و پلک زد.
- نغمه لطیفی؟
سر تکان دادم. یک حرکت ساده اما حامل تمام سرنوشت پنهانم. سکوتی کوتاه که به اندازه‌ی یک عمر کش آمد، فضای مغازه را پر کرد. پیرمرد نگاهی به جعبه‌ی روی ویترین انداخت و سپس نگاهی به من و بعد به فرهاد که هنوز غرق تماشای جواهرات بود و بالاخره، دست چروکیده‌اش که تا چند لحظه پیش سد محکمی در برابر آرزوهایم بود، با مکثی کوتاه برای برداشتن جعبه جلو آمد.
جعبه‌ای کوچک اما سرشار از رازهای ناگفته در آستانه‌ی فاش شدن تمام قصه‌ی مادری از دست رفته بود؛ قصه‌ای که بوی عطر خاص مغازه و صدای زنگ کوچکی که بالای در بود آن را تکمیل می‌کرد.
پیر‌مرد با نگاهی نافذ که پشت عینک ته‌استکانی‌اش برق می‌زد، زنجیری را که پلاکی ظریف به طرح زنی فرشته‌گونه از آن آویخته بود، جلوی دیدگان فرهاد گرفت؛ گویی می‌خواست جادوی این پلاک را یک‌جا به او منتقل کند.
فرشته‌ای با بال‌های گشوده که انگار آماده‌ی پرواز از دل طلا بود و در همین حین بدون آنکه نگاهش از پلاک منحرف شود با صدایی که ته‌مایه‌ای از مهربانی داشت، گفت:
- نغمه خانم چطورن؟ با کار جدید سازگارن؟
لبخندی بر لبانم نشست؛ لبخندی که ترکیبی از غرور و قدردانی بود.
- تعریف شما رو خیلی شنیدم، نغمه هم... یعنی نغمه جان میگه همین شغلم بخاطر سفارش شما داره.
 
آخرین ویرایش:

رها

آوا پرداز
آوا پرداز
نویسنده فعال
Feb 18, 2025
111
لحنم آمیخته به احترام بود؛ مثل شاگردی که از استادش سخن می‌گوید.
- پرستار قابل اعتماد کم پیدا میشه.
این را با لحنی گفت که انگار از تجربه‌ای تلخ سخن می‌گفت اما حالا رضایت بر چهره‌اش نشسته بود.
- دو سال پیش زحمت خانم منو زیاد کشید.
جمله‌ای کوتاه و مملو از معنا و قدردانی.
فرهاد با چشمانی که حالا برق غریبی در آن‌ها می‌درخشید مثل عاشقی که به معشوقش خیره شده باشد، نگاهش را به پلاک فرشته دوخته بود. انگار آن پلاک نه فقط تکه‌ای از طلا بلکه دریچه‌ای به گذشته‌ای پنهان و خاطراتی دوردست بود و من در همان لحظه، بغضی میان گلو و دهانم حس می‌کردم؛ بغضی به شیرینی یادآوری خاطرات مشترک و به تلخی حس گمشده‌ای که حالا دوباره در حال بیدار شدن بود. بغضی که مثل گره‌ای کوچک در مسیر نفس‌هایم نشسته بود.
پیرمرد که سال‌ها از ورای پیشخوان درخشانش به هزاران نگاه خواهان و حیران نگریسته بود، انگار بغض ناخوانده‌ی مرا در چشمانم خواند. با ابروهایی که مثل دو کمان سفید به سمت بالا کشیده شده بودند و با صدایی که تجربه‌ی سالیان در آن موج میزد، گفت:
- طرحش خاصه، معلومه سفارشی ساخته شده و از همه مهم‌تر استاد ساخته! جات بودم ازش نمی‌گذشتم.
این جمله‌ی ساده مثل نوک سوزنی داغ بر زخم کهنه‌ی دلم نشست. بی‌اختیار دست فرهاد را در دستم فشردم؛ دستی که سردی فلز پلاک را به یادم می‌آورد.
او چه می‌دانست از وضعیت بدی که گریبان‌گیرمان بود؟ مگر برای من راحت است گذشتن از آخرین یادگاری حوا؟ حوا... آن نام مقدس، آن خاطره‌ی پردرد، آن بیماری منحوس و آن بی‌خیالی‌های کسی که فقط اسماً، نام پدر و همسر را یدک می‌کشید. در این سال‌ها همین گردنبند کوچک و پرمعنا را هم با هزار زحمت مثل گنجینه‌ای پنهان از دید تیزبین فریبرز که سایه‌ی سنگینش بر زندگی‌مان افتاده بود، پنهان کرده بودم؛ فریبرزی که هر شیئی از گذشته را دشمن حال خود می‌دانست.
لب‌هایم را با خستگی از هم باز کردم و با صدایی که سعی داشتم لرزشش را پنهان کنم، گفتم:
- این یادگاری برام باارزشه ولی خب...
«ولی خب» که هزار حرف ناگفته، هزار دلیل موجه و هزار درد پنهان در آن خفته بود و ناگهان سایه‌ی سنگین واقعیت بر سرمان افتاد.
 

رها

آوا پرداز
آوا پرداز
نویسنده فعال
Feb 18, 2025
111
پیرمرد انگار که حرف مرا شنیده باشد اما صدایم را نشنیده باشد با قامتی که حالا کمی خمیده‌تر به نظر می‌رسید، به سمت ترازوی دیجیتال براقش رفت. ترازو، این قاضی بی‌رحم بازار که وزن هر چیز ارزشمندی را با دقتی سرد می‌سنجید. هم‌زمان که دکمه‌ی روشن شدن آن را فشار می‌داد، انگار که حکم نهایی را صادر کند، گفت:
- ما اینجور طلاها رو آب می‌کنیم.
این سه کلمه مثل پتک بر فرق احساساتم کوبیده شد. انگار نه انگار که این تکه‌ی طلا یادگاری زنده‌ای بود از کسی که دیگر نبود.
انگار که خاطرات در هم تنیده‌ی او و فریبرز، قرار بود ذوب شوند و به قالبی بی‌شکل و بی‌هویت تبدیل شوند.
- اگه تا اون موقع مونده بود، برات نگهش می‌دارم.
این شرط مانند ریسمانی نازک بود که امیدی واهی را به آینده‌ای نامعلوم گره میزد.
در جواب این قضاوت سرد که بوی منطق اقتصادی می‌داد و از احساسات انسانی تهی بود، انگار که تیغی بر دلم نشسته باشد، گفتم:
- حقیقتش الان به پولش نیاز دارم، ممکنه بعداً پول رو بهتون برگردونم و گردنبند رو پس بگیرم؟
صدایم لرزید، مثل شاخه‌ای لرزان در باد پاییزی. پرسشی که بیشتر شبیه به خواهشی بود.
- حتما! گفتم که نگهش می‌دارم.
بلافاصله ترازو را خاموش کرد و مبلغی را که حالا دیگر وزنی نداشت جزٔ سنگینی بدهی و حسرت، روبه‌رویم گذاشت.
نگاهم را به کف دستم دوختم جایی که آن پول ناچیز قرار بود جای گنجینه‌ی گم‌ شده‌ام را بگیرد. بغضم چون ماری در گلویم پیچید اما به سختی آن را قورت دادم.
انگار که می‌خواستم تمام خاطرات عزیز را هم در همان لحظه بلعیده و در خود دفن کنم. پول را که بوی سرد فلز و ناچاری می‌داد، با سرعتی که گویی از شعله‌ی داغی می‌گریختم درون کوله‌ام چپاندم.
- خیلی ممنونم ازتون… لطف کردید.
کلماتی که از لابه‌لای دندان‌هایم بیرون می‌آمدند، طعم تلخ تسلیم را داشتند. دست فرهاد را که مثل لنگری در این دریای آشفتگی بود با تمام قدرت کشیدم. هر قدمی که به سمت در برمی‌داشتم، انگار که بخشی از وجودم را در آنجا، در میان آن طلاهای بی‌جان جا می‌گذاشتم.
و درست در همان لحظه که پشیمانی مثل خاری در دلم فرو می‌رفت، در مغازه باز شد. قامتی تنومند چون کوهی استوار، در چارچوب در نمایان شد اما من در آن لحظه، چنان درگیر درونم بودم که نه چهره‌اش را دیدم و نه عطر آشنایی را که در هوا پیچید، حس کردم. فقط صدای آشنایش که از یک موسیقی خاص هم برایم آشناتر بود، چون پژواکی در گوشم پیچید:
- سلام پیرمرد! احوال حاج سلیمون؟ این روزها چهره‌‌ی آشنا زیاد می‌بینم.

***
 
آخرین ویرایش:

رها

آوا پرداز
آوا پرداز
نویسنده فعال
Feb 18, 2025
111
خیابان چون رودی خروشان از آدم‌ها و ماشین‌ها، بی‌وقفه در جریان بود. هیاهوی شهر مثل سمفونی آشفته‌ای گوش‌هایم را پر کرده بود اما من در سکوت درونم غرق بودم. هر چند دقیقه یکبار دست کوچک و گرم فرهاد را که انگار لنگری بود در این گرداب احساسات در دستم می‌فشردم. او، با چشم‌های کنجکاوش پیراشکی شکلاتی را که در دست داشت با لذتی کودکانه می‌خورد.
قطره‌های شکلات چون اشک‌های شیرینی بر گونه‌اش نشسته بودند و لبخندی کوچک همچون شکوفه‌ای در دل زمستان بر لبانش نقش بسته بود و چال ریز گونه‌اش را به رخ می‌کشید اما تمام فکر و ذکر من، آن فرشته‌ی کوچکی بود که دیگر نداشتمش. تصویرش چون ستاره‌ای درخشان در آسمان خاطراتم می‌درخشید و یادآوری نبودنش، تیغی بود که قلبم را می‌خراشید. نگاهی به فرهاد انداختم که با دست کوچکش دستم را تکان می‌داد و با چشم‌های گرد شده‌اش به اطراف خیره شده بود. سعی کردم خودم را قانع کنم. برادرم… بله، برادرم باید صحبت می‌کرد! هزینه‌ی گفتار درمانی، کوهی بود که باید از آن بالا می‌رفتم اما چیزی بود که انجام دادنش واجب بود. فرهاد فسقلی من باید غذای مقوی می‌خورد، باید می‌خندید، باید حرف میزد… باید زندگی می‌کرد.
ناگهان صدای زنگ موبایلم مرا افکارم بیرون کشید. از درون کوله که حالا وزنش بیشتر از همیشه حس میشد، موبایل صفحه‌شکسته‌ام را بیرون آوردم. با دیدن نام چشمک‌زن «خانم تپلی» لبخندی هرچند کم‌رنگ و لرزان بر لبانم نشست.
صفحه نمایش ترک‌خورده را به گوشم چسباندم و صدای مهربانش چون نسیمی دلنشین به صورتم خورد:
- الو حوری؟
او نغمه‌ی مهربانم بود؛ چه اشکالی داشت که اسمم را کامل صدا نکند؟ سعی کردم نهایت تلاشم را به کار بگیرم تا ناراحتی صدایم را از گوش‌های تیزش مخفی کنم.
- به‌به ببین کی یادم کرده؟ نغمه خانم گل گلاب.
صدای خش‌خشی از آن طرف خط آمد.
- مسخره بازی در نیار بگو ببینم حاجی کارتو راه انداخت؟
دست فرهاد را با همراهی خودش تابی دادم و با لحنی که سعی کردم شادابی‌اش را حفظ کنم، جواب دادم:
- بله که راه انداخت. مگه میشه تو دستور بدی کسی نه بیاره؟! به لطف تو، حالا می‌تونم قدم بزرگی واسه مرد کوچولوم بردارم.
هوای خنک دم غروب چون دستی مهربان، صورتم را نوازش می‌داد و عطر دل‌انگیز گل‌های شب‌بو گویی تمامی نداشت. آخرین پرتوهای خورشید با رنگ‌های نارنجی و صورتی، نقشی دل‌فریب بر بوم آسمان می‌زدند و سایه‌ها، کشیده‌تر و رازآلودتر می‌شدند.
 
آخرین ویرایش:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 11) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا