سالها گذشت، من بزرگ شدم، اما خاطرات دشت، مثل زخمی کهنه، همیشه با من بود. تصمیم گرفتم، برگردم، به خانهام، به آغوش آفتابگردانها. با پولی که جمع کرده بودم، به سراغ دشت رفتم، دشتی که تمام دنیای من بود.
دشت، ویران شده بود، خشک و ترک خورده. گلها، مرده بودند، انگار تمام امیدشان را از دست داده بودند. قلبم شکست، مثل گلدانی که از دست رها شده باشد. باید کاری میکردم، باید دشت را دوباره زنده میکردم.
تمام دشت را خریدم، با تمام داراییام. به آدمها گفتم: "اینجا، سرزمین من است، سرزمین آفتابگردانها." شروع کردم به کاشتن دوباره، با اشک و امید. هر دانه، قطرهای از عشق من بود، که در خاک فرو میرفت.
جوانهها، مثل معجزه، از خاک سر برآوردند. گلها، دوباره قامت راست کردند، انگار از مرگ برخاسته بودند. من، دوباره متولد شدم، در میان آفتابگردانها. دشت، دوباره زنده شد، با عشق من، با امید من.
گلها، با لبخندی زرد، به خورشید سلام میکردند. انگار دوباره خورشید کوچکشان را پیدا کرده بودند. من، در میان آنها قدم میزدم، احساس میکردم، به بهشت برگشتهام. دیگر تنها نبودم، دشت، خانوادهام بود.
آدمها میآمدند، تا زیبایی دشت را ببینند. تا از قصه من و گلها الهام بگیرند. من، برایشان تعریف میکردم، از عشقی که میتواند هر مردهای را زنده کند. دشت، به نمادی از امید تبدیل شده بود.
من، دیگر تنها نبودم، آدمها به من پیوستند. با هم، دشت را آباد کردیم، با هم، به گلها عشق ورزیدیم. دشت، دوباره پر از زندگی شد، پر از لبخند، پر از آفتابگردان. من فهمیدم، که عشق، قویترین نیروی دنیاست.
گلها، به من خیره شده بودند، انگار میخواستند بگویند: "ممنون، که برگشتی." من، به آنها لبخند میزدم، میدانستم که آنها هم خوشحال هستند. دشت، دوباره خانه شده بود، خانهای امن، خانهای پر از عشق.
من، در کنار گلها پیر شدم، اما هرگز دشت را ترک نکردم. تا آخرین لحظه، به آنها وفادار ماندم. دشت، همیشه خانه من بود، مزار من هم در کنار آنها خواهد بود. من، تا ابد، پسر آفتابگردان خواهم ماند.
بعد از مرگ من، دشت، همیشه سبز خواهد ماند. گلهای آفتابگردان، هرگز پژمرده نخواهند شد. روح من، در دشت جاری خواهد بود، در ساقههای گلها، در دانههای آفتابگردان. دشت، تا ابد، یاد من را زنده نگه خواهد داشت.