درحال تایپ دلنوشته در پناه برگ‌خورشید | محمد یاسین نصرتی کاربر انجمن چری بوک

تمســاح

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
41
كد: 086

~به نام خالق گل‌ها~
عنوان: در پناه برگ‌خورشید
نویسنده: محمد یاسین نصرتی
ژانر: تراژدی
ناظر: @رجینا

مقدمه:
در حریرِ دشت، جایی که خورشید ب*و*سه بر زردیِ گل‌ها می‌زند، داستانی زاده می‌شود. قصه‌ی پسری که با زبانِ باد آشنا بود و رازِ آفتابگردان‌ها را می‌دانست. روایتی از کوچِ روح، از غربت در شهر و بازگشت به آغو*شِ خاک. اینجا، سرزمینی است که عشق در آن جوانه می‌زند.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

رهای انجمن

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,339
تاييد2.jpg
بسم تعالی


نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار ادبیات|

سپس پس از گذشت 15 پست از دلنوشته‌ی خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح آثار خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید

|درخواست ضبط آثار|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن دلنوشته خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام اثر خود را اعلام کنید

|اعلام اتمام آثار|



مدیریت تالار ادبیات
 

تمســاح

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
41
خورشید، خنجری بود که به چشمانم می‌زد. دشت، دریایی بی‌پایان از سبزی و زردی. گم شده بودم، در این اقیانوس آفتابگردان. ترس، مثل موریانه به جانم افتاده بود و ذره ذره وجودم را می‌خورد. صدای باد، شیونی بود که در گوشم می‌پیچید، شیون تنهایی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

تمســاح

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
41
شب، چادری سیاه بر سر دشت کشید. ستاره‌ها، فانوس‌های خاموشی بودند که هیچ نوری نداشتند. گل‌ها، سر خم کرده بودند، انگار آن‌ها هم از سرنوشت من غمگین بودند. صبح که شد، یکی از آن‌ها تخمه‌ای به من هدیه داد. دانه‌ای کوچک، اما به اندازه تمام دنیا برایم با ارزش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

تمســاح

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
41
روزها گذشت، من با گل‌ها هم‌زبان شدم. آن‌ها با زبان باد، برایم لالایی می‌خواندند. ساقه‌هایشان، حصاری امن دور من بودند. آفتابگردان‌ها، مادران مهربانی بودند که با تخمه‌هایشان، مرا سیر می‌کردند. دشت، آغوش گرمی بود که مرا در خود می‌فشرد.
 

تمســاح

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
41
من بزرگ می‌شدم، با قد کشیدن گل‌ها. قلبم، با قلب دشت می‌تپید. رازهای پنهان دشت را می‌دانستم، مسیر پرواز پروانه‌ها را بلد بودم. دیگر گم نبودم، دشت، تکه‌ای از وجودم شده بود. من، "پسر آفتابگردان" بودم، فرزند دشت.
 

تمســاح

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
41
روزی، غریبه‌ها آمدند، با قدم‌های سنگین و نگاه‌های ناآشنا. صدایشان، سکوت دشت را شکست. ترسیدم، مثل آهویی که بوی شکارچی را حس می‌کند. پشت گل‌ها پنهان شدم، اما آن‌ها مرا پیدا کردند. گفتند که باید بروم، که دنیای دیگری منتظر من است.
 

تمســاح

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
41
آن‌ها اصرار کردند، گفتند که اینجا، جای من نیست. که من، به دنیای آدم‌ها تعلق دارم. من نمی‌خواستم بروم، قلبم در دشت جا مانده بود. اشک‌هایم مثل شبنم، روی گلبرگ‌ها می‌غلتید. خداحافظی، تلخ‌ترین واژه‌ای بود که شنیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

تمســاح

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
41
شهر، جهنمی بود از دود و آهن. آدم‌ها، غریبه‌هایی با چهره‌های سرد و بی‌روح. هیچ‌کس به من تخمه تعارف نمی‌کرد، هیچ‌کس برایم قصه نمی‌گفت. شب‌ها، خواب دشت را می‌دیدم، بوی خاک و آفتابگردان را حس می‌کردم. من، در شهر گم شده بودم، بیشتر از زمانی که در دشت گم شده بودم.
 

تمســاح

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
41
گل‌ها، بعد از رفتن من، پژمرده شدند. انگار، خورشید از دشت قهر کرده بود. دیگر کسی نبود که به آن‌ها عشق بورزد، کسی که با آن‌ها حرف بزند. دشت، مثل قلب عاشقی بود که معشوقش را از دست داده باشد، بی‌روح و بی‌جان.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 13) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا