- میدونی اگر بخواییم معنوی نگاه کنیم یه جور دیگه میشه. مثلا کله پوکت رو از اندام بکش بیرون یه دقیقه. انقدر ذهن عمیقی داره که کل دنیا انعکاسی از حرفای اونه. قبل از اون شبیه سیارهای بودم که خورشید چقدر بهش بتابه ذرهای واسه منعکس کردن نور نیست که سیاره بخواد روشن بشه.
- لازم نیست حتما بری منظومه رو از نزدیک ببینی و متوجه بشی وای زمین خیلی بهتر بود. حالا برگردی یا بمیری مونده. من منظومه رو تو چشمای اون پیدا کردم و فهمیدم دارم تو مدار چشماش میچرخم. تو نمیفهمی عقلت اندازه جلبک مونده هنوز.
- شام؟ کلا نمیام. تا وقتی اون هست چرا تو؟ از قیافش بهت نگفتم. لباش مثل گیلاس باغه قدم نرسید بچینم ولی داشت مثل الماس سرخ خودنمایی میکرد. بیا درباره چشماش حرف نزنیم میتونم نویسنده بشم حتی. صورتش از ورق نازک سفید هم سفیدتر بود... یا گلبرگ، حتی دلت نمیاد بهش دست بزنی . ولی من با اون مژههای فرش بود که پرپر شدم .
- وسوسه فقط بخشی از ماجراس. بعد اینکه باهاش سالسا برقصم میریم رستوران شام میخوریم. بعد به چهرش زل میزنم که موقع ادای کلمات به هیجان میرسه. انگار با نت به نت و وزن کلمات همراه میشه. یهو میخنده و یهو اخم میکنه. گاهی هم واسه یه مدت کوتاه زل میزنه به نقطهای و آروم از چیزی که واسش دلخراشه حرف میزنه اما سریع تغییر جهت میده و باز میخنده
خب نوبت توعه
دیرینگ!