این بار هیچ تقلایی برای ازادی نکرد؛ چون حق را به او میداد. میدانست از این موضوع نفرت دارد و باز هم بحثش را پیش کشیده بود.
کمی که گذشت، استیکس آرامتر شد و دستش را از روی دهان خواهرش برداشت.
- متأسفم.
پس از گفتن کلمهای که خودش هم به زحمت فراوان توانست بشنود، شنلش را مرتب کرد. چرخید و در صدم...
***
پس از خارج شدن جیمز از کلبه، به آرامی گام برداشت. شنل سیاهش را جلوتر کشید و دهانش را برای خواندن ورد اهریمنی دیگری گشود؛ اما نیروی آشنایی مانعش شد. بدون آن که به عقب برگردد، زمزمه کرد:
- فکر نمیکردم اینجا ببینمت.
در حالی که با زور خودش را مهار میکرد تا به سمت او حملهور نشود، گفت:
-...
- ام... درست میگی؛ اصلاً حواسم نبود.
آشفتگی درون اعمال کلارا کاملاً عیان بود؛ البته نیازی هم به آن که دلیلش را جویا شود، نبود زیرا خودش هم میدانست پشت پردهی این پریشانی چیست. هر کس هم به جای او بود، از چنین زندگیای میترسید.
لبخندی زد و کالبد دخترک را در آغوش کشید. دستانش را میان تارهای...
جیمز، لبخندی از ج*ن*س حمایت زد. از جایش برخاست و دست کلارا را اسیر انگشتان مردانهی خود کرد.
آرام و محکم قدم برمیداشت و کلارا، با قدمهایی نامطمئن پشت او به سمت تاریکی میرفت. هیچکدام نمیدانستند چه چیزی در انتظار است؛ اما انتخابی هم نداشتند.
کلارا، در حال پیدا کردن راهی دیگر درون ذهنش بود که...
با دیدن دو تیلهی سبز چشمان جیمز، احساس امنیت به وجودش تزریق شد. با فکر کردن به چند دقیقهی پیش، اشکهایش روی صورتش راه گرفتند.
با تعجب به حرکات خواهرش چشم دوخته بود. مگر در این مدت کوتاه چه اتفاقی میتوانست برایش بیفتد؟
کلارا، بدون آن که به دلیل اینجا بودن جیمز توجهی کند، میگریست. او اینجا...
بدون آن که توجهی به زمان کنند، مسابقه میدادند. لبخند از روی ل*ب هیچکدام پاک نمیشد. زمان، تقریباً داشت به پایان میسید و حواس مرتسجر کاملاً جمع بود. قبل از آن که اثر قرص جادویی از بین برود، دستش دور کمر دخترک حلقه شد و او را در آ*غ*و*ش گرفت.
جیغی که کلارا به دلیل شوکه شدنش کشید، باعث خندهاش...
با دیدن سایهی سربازان که هر لحظه بزرگتر و نزدیکتر میشد، زنگهای خطر درون گوشش به صدا آمدند. وقتی برای معاشرت نبود؛ او را مانند یک کودک در آ*غ*و*ش گرفت و دوید. اولین مکانی که پیدا کرد را برگزید و پشت دیوارهایش پناه گرفت. آرام کلارا را روی زمین گذاشت.
به راستی که چرا زندان تا این حد تاریک بود؟...
کلارا، با احساس اسارت بازوی دستانش میان دستهای آهنین سربازها، متعجب به دو گوی سرشار از اطمینان جیمز نگاه کرد. جیمز طوری رفتار میکرد که انگار همه چیز تحت کنترل است و هیچ مشکلی پیش نیامده. آرام پلکهایش را بر روی یکدیگر فشرد و با آرامش گفت:
- بهم اعتماد کن.
به نظرش، تناقض بیشترین چیزی بود که در...
پس از رسیدن به حیاط،تمام توانش را جمع کرد و بالاخره پس از تلاشهای متعدد دستش را از اسارت میان دستهای جیمز درآورد.
به حدی خشمگین بود که نمیدانست چه میگوید و چه کاری انجام میدهد. تنها میدانست جیمز هم به دلیل سخنانی که ممکن است از گوش مردم بشنود، طرف او را گرفته. جز این، چه دلیلی میتواند...
سعی کرد چشمهایش را بر روی التماسی که در دو تیلهی سبز چشمان جیمز میدید، ببندد.
با گوشهی چشمش به بازیای که هلن راه انداخته بود، خیره شد و پوزخندی گوشهی ل*ب خشکیده و بیروحش شکل گرفت.
جیغ میزد و یقهی افراد حاضر را میگرفت. جداً چه زمان میخواست دست بردارد؟ از این همه جلب توجه خسته نشده بود؟...
دلش میخواست با دیدن این رفتار به اصطلاح درست که اسمش را مهربانی و دلسوزی گذاشته بودند، بالا بیاورد؛ اما حالا برای رسیدن به هدفش مجبور بود خودش را همرنگ این جماعت نشان دهد.
- بله سرورم، کاملاً مطمئنم.
با قدرتی که داشت، داخل ذهنش پیامی به ماریا فرستاد: «نظرت راجع به کلارا چیه؟ هوم؟!»
«بلایی سرش...
دستانش مشت شد. دلش میخواست صورت این مرد را با دیوار یکی کند؛ اما با توجه به شرایط، نفس عمیقی کشید و با سکوت جواب وقاحت استیکس را داد.
با دیدن سکوت فیلیکس، پوزخندی زد و به جایگاه قبلیاش بازگشت.
کلارا با تعجب به پسرک دروغگو خیره شده بود. پس حرفهای چند لحظه پیشش همه دروغ بودند؟ پسرهی احمق! به...
اما اینطور، زیادی جالب نمیشد. او تا به این حد با قربانیانش مهربان نبود که کار را یک جا تمام کند.
تا ترس جان او را در بر نمیگرفت و التماسهایش را نمیشنید، کار را تمام نمیکرد.
- نظرت چیه رابرت؟ این که قلبت رو خارج از سینهات ببینی حس قشنگی نیست؟
چشمانش تا آخرین حد ممکن گشاد شده و نفسهایش...
نام رمان: شکست جادو
نویسنده: سارینا الماسی
ژانر: فانتزی، عاشقانه
خلاصه: در شهری پوشیده از مه ظلم و ستم، جایی که آوازهای از زمان به گوش نمیرسد و قصهی عشق پریان دهان به دهان نمیچرخد، دختر پادشاه نالایق روی پرتگاه سرنوشت میایستد. او تنها امید مردمی است که آرزوهایشان را دفن کردهاند. آیا...
آب دهانش را باصدا قورت داد و به صورت بیخیال استیکس که موهای قهوهایاش را روی صورت سفیدش به هم ریخته بود، خیره شد.
- چی شد که به اینجا اومدی؟
استیکس، سیگارش را از لبهای خشکش فاصله داد. آن را درون گلدان رزی که مثلاً ارمغان صلح میان آن دو بود، انداخت و به شکل اصلی خود بازگشت.
موهای سیاهش را...