"نقشهای به سوی گذشته"
علی در حالی که نقشهی قدیمی را با دقت در دست داشت، احساس کرد که این مسیر آخرین مرحله جستجوی اوست. نقشهای که از میان نامههای پدرش پیدا کرده بود، به نظر میرسید به نقطهای در جنوب فرانسه اشاره میکند. جایی که شاید پدرش آخرین ردپاهای خود را باقی گذاشته باشد. نقشه، منطقهای...
"جعبهای که سرنوشت را تغییر میدهد"
علی با جعبهی فلزی در دست، آمادهی قدم گذاشتن در مسیر جدیدی بود. او به همراه پیر از روستای سنت ژروم خارج شد و به سمت شهر کوچکی که پیر از آن صحبت کرده بود، حرکت کردند. این شهر کوچک در نزدیکی تولوز بود و پیر اطمینان داشت که مردی که میشناسد میتواند قفل پیچیدهی...
" کلبهای در میان جنگل"
علی پس از صحبت با پیر، بدون اتلاف وقت به سمت جنگلهای اطراف روستا حرکت کرد. در دلش حسی از نگرانی و هیجان داشت؛ او نمیدانست که در این جنگلها چه چیزی انتظارش را میکشد؛ اما هر چه بود، علی مطمئن بود که سرنخهای بیشتری درباره پدرش در آنجا پنهان است.
جنگل در ابتدا آرام و...
"جستجو در روستای گمشده"
صبح روز بعد، علی با صدای پرندگان و آرامش خاصی که روستای سنت ژروم داشت از خواب بیدار شد. هوای خنک صبحگاهی و سکوت دلنشین این روستای کوچک، به او فرصتی برای تمرکز و فکر کردن درباره قدم بعدیاش میداد. او به آرامی از تخت بلند شد، به پنجره نزدیک شد و نگاهی به بیرون انداخت؛...
1.طرح و داستان
رمان "جوخهی وهم"در ژانر علمی-تخیلی و فانتزی قرار میگیرد و با استفاده از عناصر آخرالزمانی مانند باران رادیواکتیوی، شهرهای ویران و ارواح، خواننده را به دنیایی سرد، تاریک و بیرحم وارد میکند. از همان ابتدا، نویسنده با استفاده از تصاویر ذهنی قوی، موفق میشود فضایی دلهرهآور و...
"جاده به سوی جنوب"
پس از ملاقات با ژان و اطلاعاتی که به دست آورد، علی احساس کرد که سرنوشت او را به سوی جنوب فرانسه و روستاهای کوچک و دورافتاده هدایت میکند. او نمیدانست که در آنجا چه چیزی انتظارش را میکشد؛ اما امید داشت که این سفر او را به حقیقت نزدیکتر کند. پس از بازگشت به هتل، علی در حالی...
"حرکت به سوی فرانسه"
صبح روز بعد، علی با ذهنی درگیر از خواب بیدار شد. او تمام شب به حرفهای هانس فکر کرده بود و نمیتوانست آرام بگیرد. حالا که میدانست پدرش زمانی در فرانسه بوده، این کشور به مقصد بعدی سفرش تبدیل شده بود. او میدانست که این جستجو سخت و پر از موانع خواهد بود؛ اما امیدی که در دل...
"اولین سرنخ"
علی با دلی پر از امید و اضطراب به خیابانهای فرانکفورت قدم گذاشت. هوای سرد و زلال صبحگاهی او را هوشیارتر کرد. او نشانی را که در یادداشت منصور بود، در دست داشت و به سرعت قدم برمیداشت. هر لحظه که میگذشت، به این فکر میکرد که ممکن است با اولین سرنخ بزرگ زندگیاش روبرو شود؛ سرنخی که...