دو صندلی از کنار آن میز که به علاوه آن دو صندلی و میز و کاناپه، هیچ وسیلهی نشستن و استراحت دیگری در آن خانه دیده نمیشد، برداشتم و مقابل آن پسر گذاشتم. روی یکی از آنها نشستم و اشاره کردم که او هم بنشیند. دسته صندلی را گرفت، کمی صندلی را عقبتر کشید و نشست. سپس با لحنی که گمان میکرد زیادی...
***
پاتر ماشین را مقابل آپارتمان کوچک شخص مورد نظر پارک کرد. نگاهی به پنجره اتاقش انداختم که نورش در تاریکیِ دیگر خانههای اطراف، چشم را میزد. از ماشین پیاده شدم و با قدمهای بلند خود را به درب منزلش رساندم. صدای بلند موزیکش، از پشت در هم شنیده میشد. قرار نبود چیزی عادی پیش برود، پس آنچنان لگد...
نمیدانستم پاتر چهطور تشخیص داد که آن مرد ناشناس، جزئی از آن ارازل نیست که به او کاری نداشت و به تیم دستور داد تکتک آن هشت نفر را دستگیر کنند و خرکشکنان به سمت ماشینهای پلیس ببرند؛ ولی خوشحال بودم که آمبولانس خبر کرده است. چون نمیخواستم به خاطر من، به یک بی گناه کوچکترین آسیبی برسد، آن هم...
یکی از آنها جلو آمد و فکم را در مشتش گرفت و غرید:
- انقدر مقاومت نکن کارآگاه، تو گیر افتادی!
ناخودآگاه به حرفش نیشخند میزنم. بیهیچ فکری تف میکنم روی صورتش، که لحظهای چشمان آبیاش را میبندد و با حالت چندشی میخواهد عقب برود که پاهایم را بلند میکنم و با جفت پاهایم در تخت سینهاش میکوبم و...
قدمهایم را آهستهتر برداشتم. چرخیدم! هشت نفر، لباسهای نسبتاً تیره، صورتهای ناشناس؛ اما نگاههایی که چیزی برای از دست دادن نداشتند. مهمانها هشت نفر هستند. دور و برم ایستادهاند و محاصرهام کردهاند. برای پذیرایی از آنها، دست میبرم به کمرم؛ ولی تنها چیزی که میتوانم لمس کنم، جای خالی کُلتم...
***
نفسم را کلافه بیرون دادم و زیرلب به ترافیک شهر ریونلند لعنتی فرستادم. موبایلم را از روی داشبورد چنگ زدم و نگاهی به تاریخ انداختم. با دیدن تاریخ و زمان کمی که تا ارائه گزارش پرونده به رئیس داشتم، عصبی مشتی روی فرمان کوبیدم. درحالیکه موبایل در دستم قرار داشت، نام پاتر روی صفحهاش ظاهر و صدای...
حرف تریسی، آنقدر دور از ذهنم است که ناخودآگاه پوزخندی روی لبم ظاهر میشود و برای اینکه پوزخندم از چشم تریسی دور بماند رویم را برمیگردانم و چشم میچرخانم در فضای سالن کلیسا که نمایی سلطنتی و سنگین دارد. ماندهام مردم چگونه به آن فضای سرد و سنگین پناه میآورند و از صمیم قلب، به گناهان کرده و...
لوکیشن: «قارهی ایکس_ریونلند»
کفشهای چرمیام را روی آسفالت خیس میکشیدم. هوا به شدت سرد بود و بخار نفسهایم در شب تاریک و بیصدا به آسمان میرفت. وقتی قدمهایم را به سمت محل جرم برداشتم، احساس کردم چیزی در هوا سنگینتر از همیشه است. نوار قرمز رنگی که دور محل جرم کشیده شده بود را کنار زدم...
مقدمه:
در دل شب، جایی میان سایهها و خیابانهای خالی، کارآگاهی ایستاده است که هدفش روشن است: شکستن دیوارهای یک سازمان مافیایی که در تاریکی کار میکند. تمام شواهد، تمام سرنخها، تنها به یک مکان ختم میشوند؛ جایی که هیچچیز ساده و واضح نیست. کارآگاه پلیس، با ارادهای پولادین، خود را به دنیایی...
کد069
«یا ارحمالراحمین»
رمان: غریزه سیاه
ژانر: جنایی
نویسنده: سارابهار
ناظر: @پناه
خلاصه:
همهچیز در حال تغییر است. آنچه که به نظر میآید حقیقت باشد، میتواند در یک چشم به هم زدن به دروغی وحشتناک تبدیل شود. داستانی که در آن کارآگاه، خود را در دام گذشتهای گمشده و تهدیدی بزرگتر از هر چیزی که...
رمان سوفیا سایلس
ژانر جنایی
نویسنده سارابهار
خلاصه:
همهچیز در حال تغییر است. آنچه که به نظر میآید حقیقت باشد، میتواند در یک چشم به هم زدن به دروغی وحشتناک تبدیل شود. داستانی که در آن کارآگاه، خود را در دام گذشتهای گمشده و تهدیدی بزرگتر از هر چیزی که تصور کرده بود، گرفتار مییابد.
***
چشمان یخزدهاش در تاریکی شب، درخششی از غرور و لذت دارد. گویی از دیدن ضعف من، از سوختن بدنهای قبیلهام زیر نور ماه، رضایت پنهانی را تجربه میکند. گویا چیزی که همیشه در دلش پنهان کرده بود، حالا به واقعیت پیوسته و تماشای عذاب ما برایش لذتبخش است. دستانم را مشت میکنم. حالا که دیگر نمیتواند...
قدمی به جلو گذاشتم و از میان میز و صندلیهایی که لحظهای پیش آنجا نشسته بودیم، رد شدم. خیره به من بود و اشکهای بلور مانندش روی صورت گلگونش سُر میخوردند. برایم عجیب بود که چرا برایش اشک میریخت؟ لب زدم:
- گریه نکن، اون فقط بیهوشه.
اشکهای بلوریاش صورتش را پوشانده بودند؛ ولی با ذوق گفت:
-...
خشم و بیحوصلگی را که در چهرهام مشاهده میکند، میپرسد:
- نمیخوای بدونی؟
بیحوصله میپرسم:
- چی رو؟
- اینکه بعد از رفتنم از پیش تو و پدرت، برای من چه اتفاقی افتاد و چرا اینجا... .
با مشتی که روی میز میکوبم حرف بیربطش را قطع میکنم. با عصبانیت از جا بلند میشوم. طوری که بالهای بزرگم باز...